شهید مهدي صالحي

 



نام و نام خانوادگي: مهدي صالحي   فرزند : غلامعلی
تاريخ و محل تولد: 6/1/1346 استان خراسان رضوي- روستاي نوده فردوس
تاريخ و محل شهادت: 3/11/1365- شلمچه عمليات كربلاي 5
 رشته و سال ورود به دانشگاه: شنوايي سنجي (دانشگاه علوم پزشكي ايران) 1364
محل مزار: امامزاده محمد كرج- حصارك
 

قسمتی از زندگینامه

شهید مهدی صالحی در روز ششم فروردین سال 46 در روستای نوده از توابع شهرستان فردوس واقع در جنوب استان خراسان در خانواده ای مذهبی و متدین به دنیا آمد. وی دومین فرزند خانواده بود، هنگامی که او کمتر از 5 سال داشت خانواده اش به دلیل مشکلات عدیده اقتصادی رایج در اغلب روستاهای آن زمان که ناشی از سیاستهای غلط رژیم منفور گذشته بود ناچاراً به تهران مهاجرت می کنند و پدرش به عنوان کارگرساده در یکی از کارخانه های واقع در جاده قدیم کرج مشغول به کار شد، چند سالی در جنوب تهران و در محلات مهرآباد جنوبی با اجاره نشینی زندگی را سپری می کنند. وی سال اول و دوم را در محله مهرآباد تحصیل میکند و به خاطر مشکلات اجاره نشینی در تهران، خانواده به کرج نقل مکان کردند و بعد از اسکان در کرج، مهدی سه سال آخر دبستان را در مدرسه جنیدی گذراند و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی معلم سپری نمود و دبیرستان را در مدرسه دهخدا در کرج آغاز نمود.

قسمتی از وصيت نامه شهید

تاريخ : 1365/07/19 

وصیت نامه شهید مهدي صالحي

وصيتنامه شهيد مهدی صالحی

تاريخ

1365/07/19

شرح

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ارْجِعِی إِلی رَبِّكِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی.
با درود و سلام بر محمد مصطفی (صلوات الله علیه) و خاندان عصمت و طهارت و با سلام به پیشگاه رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی امام خمینی.
حمد و سپاس خداوند حکیم را که قرار داد شهادت را و قرار داد جهاد را پلی برای رسیدن به آن. حمد و سپاس خداوند بزرگ را که مرا از امت محمد (ص) و شیعه آل محمد (ص) قرار داد.
ای امت اسلام بدانید که تنها راه سعادت، تمسک به اهل بیت پیامبر و تزکیه نفس است. اگر خود را تزکیه نکنید یقیناً زیان خواهید دید. در برابر مشکلات صبر پیشه کنید تا ان شاء الله به یاری خداوند کریم به پیروزی در مقابل صدام و صدامیان برسیم.
سعی کنید که با هر عملی که انجام می دهید یک باری را از دوش انقلاب بردارید نه این که خود سربار انقلاب باشید. پشتیبان روحانیت باشید که اسلام و قرآن را سینه به سینه حفظ کرده است و از روحانیت عزیز نهایت استفاده را ببرید.
اگر اسلام احتیاج به خون داشت، خون خود را هدیه کنید همان گونه که شهیدانمان هدیه کردند و همان گونه که سیدالشهداء خون خود را نثار کرد.
همیشه خون شهیدان را در نظر بگیرید تا خلاف نکنید و معاد را مدنظر داشته باشید تا گناه نکنید. ما هم خون ناقابل خود را به پیشگاه الله اهداء می کنیم باشد که مورد قبول او واقع شود.
در پایان از زحمات پدر و مادرم که برای تربیت من متحمل شده اند تشکر می کنم و از مادرم می خواهم که در شهادت من زیاد گریه نکند زیرا که شهادت آرزوی من و هر مسلمان دیگر است.
تکلیف این است که در مقابل ظلم بایستیم و این کسی که تعدی به ما کرده است تو دهنی بزنیم ... بنابر این باید استقامت کنیم و آن چیزی که نگرانی پیامبر است که مبادا ملتش استقامت نکنند و این امر خدا را اطاعت نکنند و باید ما کاری بکنیم که این نگرانی نگذاریم در حق ما ثابت بشود. مادامی که آن ها مشغول این کارهای مفسده جویی هستند ما هم باید دفاع کنیم، یعنی ما اطاعت امر خدا را می کنیم و هر کس هم هر چه می خواهد بگوید.
65/7/19

 



 

خاطرات شهید مهدي صالحي

مصاحبه با مادر شهید مهدی صالحی

راوي

مادر شهيد

شرح

مصاحبه با مادر شهید

چند تا فرزند داشتید؟ 5 تا

آقا مهدی فرزند چندم خانواده بودند؟ فرزند سوم که در ۱۳۴۶/۱۲/۵ به دنیا آمدند.

روز خاصی بود؟ خیر- درشهرستان بودیم در یکی از روستای خراسان جنوبی

قبل از به دنیا آمدن آقا مهدی خوابی دیده بودید؟ خیر- ولی وقتی می خواست شهید بشود خواب دیدم.

اسمشون را کی گذاشت؟ پدرشون، البته با هم دیگر توافق کردیم که اگر دختر باشد فاطمه و یا معصومه و اگر پسر باشد مهدی.

آقا مهدی زمان انقلاب فعالیت داشتند؟ بله به همراه پدرش می رفتن

با برادر بزرگترش چقدر فاصله سنی داشتند؟ بعد از پسر بزرگم یک فرزند داشتم که در اثر بیماری سرخک فوت کرد که فکر کنم چهار سال و نیم فاصله داشتن.

دوران کودکی چطور بچه ای بودند؟ مظلوم بود و کسی را اذیت نمی کرد. یک گوشه می نشست نوار قرآن گوش می داد. بیشتر توی خونه بود و بسیج می رفت اما تا زمانی که جبهه رفت ما نمی دونستیم عضو بسیجه و پایگاه میره. از همه بچه هایم آرام تر بود. رفیق هایش را خانه نمی آورد.

دوران بارداری چه می کردید؟ پنج اسفند ماه بود و برف آمده بود و مادرم بالای سرم بود. پدر بزرگم 120 سال عمر کرده بود و همون شب فوت کردند و مادرم رفت و نزدیک صبح بود که بچه به دنیا آمد. مادرم نگران بود بچه که به دنیا آمد همسرم آمد.

سرگرمی اش چه بود؟ تو خونه با برادرش بود. موسیقی گوش نمی داد، کوچه نمی رفت، فرزند چهارمم شیطون بود و خیلی کوچه می رفت اما مهدی همراهش نمی رفت.

روز اول مدرسه شما بردیدش؟ تهران بودیم یادم نیست من بردم یا پدرش. اما همیشه از بغل دیوار راه می رفت که همسایه ها می گفتن مهدی از بغل دیوار نرو لباست کثیف می شود. سرش را می انداخت پایین و از بغل دیوار راه می رفت.

به بازی خاصی علاقه داشت؟ یک چیزهایی برای خودش اختراع می کرد. با سیم {...} می نشست تو خونه و یک کارهایی می کرد.

قبل از رفتن به مدرسه می خواست نماز و قرآن یادش بدهید؟ بله پدرش یاد می داد پسر بزرگم میگه پدرم یک خوبی داشت این که صبح با لگد بیدارمون می کرد برای نماز خواندن.

از مدرسه خواسته بودند بروید؟ شلوغ می کرد یا درسش ضعیف بود؟ سوم یا دوم راهنمایی بود گفت یه پسره اذیتم می کنه، گفتم چرا؟ گفت: یه گوشه می ایستم اذیتم می کند. گفت بیا مدرسه ولی نگو من مادرشم، من می ایستم بعد ببین پسر با من چه کار می کند!

رفتم دیدم بچه ام یک گوشه وایستاده پسره داره اذیتش می کنه. رفتم بهش گفتم: چرا اذیتش می کنی؟ گفت: اذیت نمی کنم. گفتم: الان می روم به معلمت می گویم. این طور که گفتم معذرت خواهی کرد و گفت: دیگه اذیت نمی کنم و دیگه تکرار نکرد. در همان سال ها چون درسش خوب بود جایزه دادن بهش.

وقتی به دنیا آمد چه کسی اذان در گوشش گفت؟ بابایش.

دوران کودکی خاطره ای دارید؟ زمانی که یک ساله بود پسر بزرگم خواست بغلش بگیرید دستش در رفت تا صبح بچه گریه کرد. آن وقت در روستا بودیم، به مادرم گفتم: برویم جاش بیاندازیم. یک بار هم بچه همسایه ها پشت بوم رفتن بپرن و به مهدی گفتن: پسر ترسو چرا نمی پری؟! بعد مهدی پرید که رو دستش افتاد و آن شب هم تا صبح گریه کرد. صبح بردیم شکسته بند و جا انداختن.

اهل کتاب خواندن بود؟ همیشه قرآن وکتاب می خواندن.

کتاب خاصی می خوندند؟ نمی دونم.

اهل مسجد رفتن بودن؟ بله نمازهایش را مسجد می خواند.

از چند سالگی نماز خواندن؟ انقلاب که شد بسیج رفت و فهمیده شد. کلاس 12 که بود.

3 یا 4 ماه رفت جبهه کردستان، از کردستان که آمد کجا رفت؟ برای دانشگاه درس خوند قبول شد و از بهمن ماه رفت دانشگاه. تابستان که شد به پدرش گفت: می خوام برم جبهه. پدرش راضی نمی شد من هم همین طور. گفتم درس بخوان امام خمینی (ره) گفته درس خواندن سنگر است. می گفت: نه جبهه واجب تره و رفت جبهه درس نخواند.

یک بار مرخصی آمد که دقیقاً بعد از عاشورا بود وقتی خواست برود من کاسه را پر آب کردم پشت سرش بریزم که هنوز نرفته بود آب ریختم جلوش. بعد گفتم: اشتباه شد، خواستم پشت سرت بریزم وقتی رفتی و تا سر کوچه که رفت همش نگاه من کرد و رفت دوباره نیومد. هر چه نامه می نوشتیم که بیاید، نمی آمد. می گفت: می خوام 6 ماه تمام بشه که برای سربازی حساب میشه. خیلی نامه می نوشتند برای پدرش، برای برادرش و برای من هم می نوشت.

اهل ورزش بود؟ بله دمبل می زد.

فوتبال چطور؟ تو مدرسه بله اما تو کوچه بازی نمی کرد. می گفت: همسایه ها اذیت می شوند.

در جبهه چه مسئولیتی داشتند؟ امدادگر بود.

چند ساله بودند کرج آمدید؟ کلاس اول تهران بودیم کلاس دوم کرج.

حیوان خانگی داشتند؟ خیر همسایه ها داشتند.

اهل نگهداری حیوان بود؟ خیر.

رابطه اش با برادرانش چطور بود؟ خوب بود.

تا حالا تنبیه کرده بودیدش؟ یک بار بچه ها با هم شلوغ کرده بودند سر سفره ناهار می خوردیم یک ملاقه پلاستیکی بود نمی دانم یکی زدم که شکست اما برادرش گفت مهدی بود من یادم نیست.

رختخواب هایش را خودش جمع می کرد؟ بله جمع و پهن کردن با خودش بود جوراب هم خودش می شست.

کمک می کرد در خانه؟ بله میهمان می آمد کمک می کرد، آشپزی می کرد وقتی تنها خونه می ماند.

موتور یا دوچرخه داشت؟ خیر

به پدرش کمک می کرد؟ بله اگر کاری داشت کمک می کردند. این خانه را می ساختیم از ته کوچه آجر می آورد و بالا را ساختن.

پول تو جیبی می دادید؟ بله برای مدرسه رفتن، پدرش می داد.

لباس می خرید برای خودش؟ خودش پولی نداشت، عید با پدرش می رفتیم و می خریدیم. یک کاپشن مخمل کبریتی داشت که سال چهارم دبیرستان بود آمد وگفت مامان دوستام می گن سه ساله داری میای مدرسه یه کاپشن داری! گفتم: به بابات بگو برات بخره، نخرید. کاپشن را رنگ کرد سال آخر هم پوشید. لباس هایش بعد از شهید شدن تو کمد بود همسایه ها آمدن گفتن خواب دیدیم مهدی آمده دم در و می گوید آمدم لباس هایم را ببرم. مجدداً همسایه های دیگه آمدن گفتن خواب دیدیم مهدی آمده خونتون و دم در ایستاده و میگه آمدم لباس هایم را ببرم بعد دادم به فقیر همه لباس هایش را.

مسافرت رفتند؟ بله سال آخر شمال و مشهد رفتیم.

تولد برایش گرفته بودید؟ خیر برای هیچ کدام از بچه ها تولد نگرفتیم.

کادو گرفته بود؟ هر وقت درسش خوب بود.

چی می گرفتند؟ مداد رنگی، کتاب.

تو خونه با کی صمیمی بودند؟ با همه خوب بودند چون همسرم زن گرفته بود مشهد رفته بود و من گریه می کردم و می گفت: مامان گریه نکن کاری که کرده زن گرفته تو باید از حقت دفاع کنی. وقتی شنیدم ازدواج کرده با علیرضا مشهد رفتم. مهدی خونه بود و پسر بزرگم پایین می نشست. در نبود من همسرم با خانومش اومدن خونمون و غذا درست کردند و بچه ها پایین بودند و هر چه گفتن بیایید غذا بخورید هیچ کدام نیومدند.

پسرم زنگ زد به من گفت: مهدی به بابا گفته که آخر کار خودت را کردی؟ حالا چه کار می کنی؟ گفت: اگر مادرت بیاید که خرج شما را می دهم و بالا سر شما باشه اگر نیامد که زن جدید می آورم! اینجا بود که فامیل ها گفتن برو بچه هایت پسر هستند. آمدم حالا هم بچه هایم همه دانشگاه رفتند و کار خوب دارند.

یک بار قهر کردم رفتم کوچه ساعت 11 شب بود گفتم برم خونه خجالت کشیدم برگردم. رفتم فشارکی نشستم دنبالم گشتند وقتی تا خانم من دیدن آوردنم خونه.

سر کار می رفت؟ سوم راهنمایی بود حصیر بافی بود که حالا شهید شده پیش اون کار می کرد.

نواری دارید که خودش خونده باشه؟ یک نوار عربی که درس می خوند.

نصف شب بیدار می شد؟ من ندیدم ولی همیشه با وضو بود تو جبهه، بچه ها تعریفش را می کردند.

گریه اش را دیدن؟ برای دوستانش که شهید شدند گریه می کرد.

دوست دوران مدرسه داشت؟ نه نداشت.

تو پایگاه بسیج دوست داشت؟ تو جبهه که مجید احمدی و محرابی که با هم شهید شدند. یکی از دوستانش که بار چهارم به جبهه اعزام شده بود با مهدی بود که چشمش را از دست داده بود حالا دکتره (آقای گشپژیان)، یکی از دوستانش مجروح شد مهندس عمرانه (آقای زارع)، یکی هم فلج شده.

آقا مهدی براتون کادو خریده بودند؟ یادم نیست.

با فامیل ها رفت و آمد می کردند؟ خیلی می گفتند صله رحم خوب و رفت و آمد کنید. یه زمانی می گفتم عمو و عمه چه کار می کنند؟! می گفت: مامان غیبت می کنی حرفشون رو نزنید.

تو مسجد فعالیت خاصی داشتند؟ خبر ندارم مسجد ماه رمضان چایی می دادند به من نمی گفت.

برای بیرون رفتن اجازه می گرفت؟ می گفت کجا می روم.

وقت هایی که روزه براش واجب نبود بیدار می شدند؟ بله بیدار می شد تا ظهر می گرفت ولی از زمانی که واجب شد روزه کامل می گرفت تو وصیت نامه اش نوشته بود که یک سال نماز بخوانید و 60 روز هم روزه بگیرید. پسر دومی و عروسام روزه و نمازهایش را خواندن.

اهل نماز جمعه بودند؟ بله.

تنها می رفتند؟ با پدر و برادرش می رفتند و بعضی اوقات هم تنها می رفتند.

با دوستانش مسافرت رفته بود؟ خیر

گواهی رانندگی داشت؟ خیر

کلاس خاصی رفته بود؟ یادم نیست.

هلال احمر کلاس رفتند؟ نمی دونم. روزی که جنازه را آوردیم مسجد بالا بردیم. بعد بسیج آمد گفت چرا نیامدید این جا و چرا مسجد بالا رفتید.

غذای خاصی را دوست داشت؟ همه چیز دوست داشت.

در لباس پوشیدن چطور بود؟ ساده و مناسب.

مرجع تقلید چه کسی بود؟ نمیدونم.

خودش بیدار می شد برای نماز صبح؟ بله خودش بیدار می شد. وقتی بچه تر بود بیدارش می کردم.

به امام خمینی (ره) علاقه داشتند؟ همیشه عکس امام توی جیبش بود.

پیش امام رفته بود؟ فکر کنم رفته بود، با رفیقش که مجروح بود رفت.

برای کنکور چقدر درس خواندند؟ سال اول قبول شدند.

چطور متوجه شد که قبول شده؟ از روزنامه.

اول دانشگاه رفت یا جبهه؟ اول دانشگاه. سه ماه تابستان جبهه. سال چهارم کردستان رفتند.

از جبهه تعریف می کرد؟ بله. می گفت خیلی تاریک و خطرناک و کوه و درخت است که تو تاریکی کرد عراق می آیند و گردن را می گیرند و می برند. می گفت مامان اگر اجازه بدهند بریم خیلی ها شهید نمی شوند اما چون جلو هستند نمی گذارند بریم بیاریم چون آتیش تند نمی گذاشتند بریم جلو.

خواستگاری رفته بودید؟ خیر

به فکر زن گرفتن بودند؟ خیر

خصوصیات اخلاقی اش چه بود؟ غیبت نمی کرد و با همه خوب بود و رفت و آمد می کرد.

با بچه های دیگر فرق داشت؟ خیلی، توخونه برای خودش مشغول بود.

برادرهای کوچکش را کمک می کرد؟ بله، لازم بود کمک می کرد. از مدرسه که می آمد لباس و جورابش را مرتب می کرد و پرت نمی کرد. از کلاس اول مداد نگه داشته بود. خیلی با سلیقه بود.

مریض شده بود؟ یادم نیست مریض شده باشد.

اهل شوخی بود؟ خیر.

عضو بسیج بودند؟ بله.

از طرف بسیج به مدرسه رفتند؟ بله وارد سپاه نشدند.

نظر شما را چطور برای رفتن به جبهه جلب کرد؟ گفت امضاء نکنی می روم جبهه واجب تره. وقتی گفت می روم دیگر رفت.

می دونستن که شهید می شوند؟ بله. مرخصی که آمده بود به دوستانش گفته بود این بار که بروم شهید می شوم. دوستانش می گفتند: شهید زنده آمد! شش روز مانده بود که شش ماه تمام بشه یکی از هم رزم هایش کنارش بود شهید نشد و آمد وگفت بیا با هم برویم و مهدی نیومد و موند و شهید شد.

حجاب برایش مهم بود؟ بله. عکس برامون فرستاده بود که با لباس سربازی بود عکس رو لبه طاقچه گذاشته بودم و هر وقت (با همون لباس ها دفنش کردیم و نگذاشتن من برم) می دیدم می گفتم لباسات چی شد؟ که یک شب خواب دیدم امامزاده محمد (ع) رفتم و لبه قبر نشستم و من چادر سرم نیست و چیزی در دستش بود.

رفتم دست رو خاکش گذاشتم، گفتم: اینجا؟ گفت: آره. گفتم تو شهید شدی؟ گفت: نه زنده ام. گفتم ما این قدر خرج کردیم مراسم گرفتیم و عکس جنازه ات هست! هر چی براش تعریف می کردم می گفت: شهید نشدم، من هیچ چیزم نیست؛ تو روسری ات را بکش جلو موهایت معلوم نشه. اوایل زیاد خواب می دیدم اما حالا نه.

مزارش کجاست؟ امام زاده محمد (ع) کرج.

نظر برادر دیگرش در رابطه با جبهه رفتن چی بود؟ خوب و باید همه بروند دفاع کنند که برادر بزرگترش موقع انقلاب جبهه رفتند.

پدرشون چطور؟ چهل روز رفتن.

چند بار جبهه اعزام شدند؟ دو بار

فاصله آمدنش چقدر بود؟ بعد از چهل روز آمدن. بار دوم پنج ماه نیومدن و نامه می نوشتیم که بیایید، می گفت: شش ماه تمام بشه بعد می آیم.

از منطقه تعریف می کردند؟ بله، یک بار کردستان بودند، می گفت: این جا جنگ نیست. جبهه دقیقه به دقیقه گلوله و آتش از کنارت رد می شود. یک پسری بود من سر خاکش نشسته بودم دیدم آقایی آمد فاتحه خوند. گفت: حاج خانم شما مادر مهدی هستید؟ بعد گفتم: لحظه آخر کی بالای سرش بود؟ گفت: یکی که بهش می گفتن کلاک. پسرت مردانه جنگید و مردانه شهید شد.

هم سنگرش بود؟ مجروح شده بود؟ خیر.

تشویق می کردند که کسی به جبهه برود؟ بله می گفت جبهه واجب است بروید.

کجا شهید شدند؟ شلمچه که کانال مرگ بود.

خبر شهادت را کی داد؟ پاسداری آمده بود که چهارشنبه خواب دیدم. وقت عملیات بود و هر کسی زنگ می زد دلم می ریخت چون آهنگ جبهه می زدند. پنج شنبه خبر آوردند. به هر کس می گفتم کسی نمی توانست بیاید خبر بده. نزدیک غروب بود و همسایه مان آقا روح الله که خودش جبهه می رفت و من هم پولی می دادم که به مهدی برسونه که پول ها را برگشت.

همسرم را صدا زدند و من دنبالش رفتم. با ماشین رفتند و من را نبردند. همه دورم جمع شدن و گفتن زن شهیدی می خواهد بچه به دنیا بیاورد و ببرندش بیمارستان. اذان که شد پایین آمدم و گریه کردم و گفتم: چی شده مهدی مجروح شده؟ در حال گریه می گفت: دیگر مهدی نیست شهید شده.

تاریخ شهادت؟ جمعه 3 بهمن ماه شهید شدن و جمعه 10 بهمن ماه هم تشییع جنازه بود.

جراحتش چی بود؟ ترکش تو سینه خورده بود و سوراخ کرده بود. خوش هیکل و زیبا بود همیشه می گفت: دوست دارم مجروح نشوم و شهید بشوم. من همیشه سر نماز دعا می کردم بچه ام اسیر نشه، شکنجه نبینه و جنازه اش گم نشه که همین طور هم شد.

مراسم کجا گرفتید؟ مسجد 5 تن و بعد بچه بسیجی ها مراسم گرفتند. سالگرد توخونه گرفتیم.

الان هم سالگرد می گیرید؟ فقط بچه هایم را دعوت می کنم و تولدش را می گیریم که 5 اسفنده و دعای کمیل می خونیم.

از خونه بردید جنازه را؟ از بی بی سکینه که اسم صدا می کردند، نمی ذاشتن کسی داخل بره. من رفتم داخل کسی متوجه نشد. دیدم جعبه جعبه روی هم است. سواد نداشتم بخونم مهدی کدومه. پدر عروسم آن جا بود. گفت: مهدی جلوی پایت است. می خواستم تابوت را بالا بگیرم نذاشتن.

دستم را مالیدم به بدنش خشک نبود، بدن تازه بود و مثل ماهی که از آب در آمده . از بی بی سکینه به مسجد بردیم و بعد خونه و بعد امام زاه محمد (ع). روز بعد از دانشگاه آمدند و گفتند که چرا به ما خبر ندادید که بیاییم برای تشییع جنازه و فیلم برداری کنیم.

الان با شهید حرف می زنید؟ بله شب جمعه می روم سر قبرش.

امام ایران آمدند آقا مهدی رفتند؟ بله. امام را خیلی دوست داشتن و خوشحال بودند.

اهل رفتن به پارک بودند؟ تنها نه اما با خانواده می رفتند.

و من الله توفیق

مصاحبه با برادر شهید مهدی صالحی

راوي

برادر شهيد

شرح

مصاحبه با برادر شهید 

یک شنبه 88/7/26 صبح 5/10

اداره میراث فرهنگی: برادر شهید حسین صالحی.

خودتون را معرفی کنید؟ حسین صالحی فرزند بزرگ خانواده متولد ۱۳۳۹/۸/۵ بعد از من حسن بود که ایشان بر اثر بیماری سرخک فوت می کند. بعد از ایشان آقا مهدی به دنیا آمد متولد 1346 و بعد از ایشان محمد رضا 1348 و علیرضا 1352 و احمد رضا 1356

دوران کودکی رابطه تان با مهدی چطور بود؟ من 2-3 سال بزرگتر بودم از مهدی چیز زیادی یادم نیست چون در روستا زندگی می کردیم کار کشاورزی و دیگر کارها وقت زیادی نداشتیم و در سن 12 سالگی از خانواده جدا شدم و در مدرسه علمیه در سال 1350 ثبت نام کردم و آنجا بطور شبانه روزی بود و سال 1351 مهاجرت به تهران کردن و بعد از یک سال ما هم به همراه خانواده مهاجرت کردیم و فقط تابستان پیش خانواده بودم و در طی سال تحصیلی در فردوس بودم.

تا چندین سال به این منوال گذشت که دایی ام در بازار تهران در نانوایی کار می کرد گفت، مدرسه چهل ستون در بازار است و به همراه پدر و دایی ام رفتیم برای ثبت نام ادامه درس حوزه و فقط پنج شنبه ها و جمعه ها خانه می رفتم اما ما همیشه با هم رابطه خوب و صمیمانه داشتیم به گونه ای که یاد ندارم با هم بحث و بگو و مگو داشته باشیم. با برادرهای دیگرم به قول معروف درگیری داشتم.

بچه آرامی بودند؟ خیلی آرام، کم حرف بودن و به ندرت خودش را قاطی مسئله ای می کرد تا سوالی پرسیده نمی شد، حرفی نمی زد. در مهمانی که همه جمع بودند وارد بحث می شدند و حتی برادر کوچکم وارد بحث می شد ولی ایشان در واقع خودشان را قاطی مسائل نمی کردند تا نظر نمی خواستند.

خیلی صبور و شکیبا بود. از بچگی تحملش بالاتر از همه ما بود. بچه ای که به سن 2-3 سالگی آزاری که می بینه گریه می کنه و می ترسه و پخی که می کنند می ترسه اما ایشان متحمل بود و سطح تحمل بالا بود. از کوره در نمی رفت و ناراحت نمی شد.

در مورد مسائل مذهبی که ما داشتیم و چند سالی را دروس حوزه خوندم طور دیگه ای به من نگاه می کرد و رابطه محترمانه ای با هم داشتیم. ضمن این که حتی وقتی به جبهه رفت و به شهادت رسید وصیت نامه ای که تنظیم کرده بود من را وصی خود قرار داده بود در حالی که پدرم در قید حیات بودن. ما با هم مرتب مکاتبه داشتیم.

شهید با شما رابطه خوبی داشتن در جوانی چطور دردهاشون را به شما می گفتند یا این که کنار می آمدن با مسائل و نمی گفتند؟ ایشان خیلی محتمل و صبور بودن. در واقع به ندرت یادم هست که لب به شکایت باز کند. با وجود این که شرایط زندگی سختی داشتیم به دلایلی که از جهت پدرم قابل توجیه بود. پدرم کارگر ساده بود و ما در مضیقه زندگی می کردیم. پدرم بدهی بالا آورده بود به همین دلیل پدرم به تهران آمد برای کار کردن تا بدهی را صاف کند. خیلی مقید بود به مسائل مذهبی و هدف این بود که بدهی را پرداخت کند که بعد از 5 سال برگشت بدهکاری ها را پرداخت کرد. ایشان مکتسب بود.

دفتر، مداد یا پاک کنی داشت مراقبت می کرد. بی جهت برگی از دفتر بکند یا مداد را تراش کند. خیلی حساسیت داشت و آدم مصرفی نبود. کمترین ریالی که در اختیارش بود پس انداز می کرد و در آخر سال تحصیلی دبیرستان، سه ماه تابستان در حصیر بافی کار می کرد و حقوق می گرفت.

در همان سال ها 64 - 65 من گرفتاری داشتم چون در حال ساختن ساختمان بودم. دوازده ساعت کار می کردم. دانشجوی شهید بهشتی بودم و دو تا بچه داشتم. سرمایه ای نداشتم، طلای خانم را فروختم که ایشان شانزده هزار تومان پس انداز داشت و آن را به من داد برای کارهای ساختمانی خرج کنم.

خبر قبولی در دانشگاه را کی گفت؟ از طریق روزنامه خودش فهمید. با هم رفتیم ثبت نام کنیم. نیم سال دوم، بهمن ماه ثبت نام کردیم و تابستان شد، خواست برای بار دوم جبهه برود و گفتم: چرا می روی؟ گفت: تابستان درس نیست بریم. پدرم موافقت نکرد. گفت یک بار رفتی بس است! رضایت پدر را جلب کرد و من هم حقیقتاً می گفتم چرا می خواهی بروی، بشین درس بخوان. گفت: تابستان تعطیل است می روم و بر می گردم.

نامه نوشتم ثبت نامه مهر ماه دیر می شه بیا ثبت نام کنیم. جواب داد که خب حالا که دیر شد گذشت این ترم باشد، ترم بعد می آییم ثبت نام. بهمن1364 ثبت نام کرد و تابستان 1365 رفت.

به عنوان امدادگر رفته بود که در پایگاه بسیج امام سجاد (ع) بودند. آخرین نامه ای که نوشتم شعری از صائب تبریز نوشتم.

ز خار خار تعلق کشید و امان باش ز هر چه می کشید از دل گریزان باشی

در جواب نامه شعری فرستاد که الان روی سنگ قبرش نوشته شده و خیلی از شعری که فرستادم خوشحال شده بود. بیت اول شعر را ایشان انجام دادن از تعلقات دنیا بریده شدند و به لقاء الله رسیدند.

در مورد این رابطه که با شما داشتند غیر از شما محرم دیگری داشته اند؟ مادر یا رفیقی که هم صحبت باشند؟ پدرم به علت گرفتاری و مشغله ای که داشت فرصت نداشت برای درد و دل، حتی نمی دانستن کلاس چندم هستم. من دیپلم را شبانه گرفتم دانشگاه ثبت نام کردم قبول شدم با رتبه 267 لیسانس و فوق و دکتری را اعزام به خارج گرفتم اما پدر راضی نبود و می گفت بروید کار کنید.

مادرمان هم مهربان و رئوف بود اما سواد نداشت که کمک کند. فقط با من و مادرم و خانم بنده ارتباط خوبی داشت و ما چندین سال در یک خانه با هم زندگی می کردیم. به خانم بنده کمک می کرد و بچه ها را نگه می داشت و با او محبت و بگو و بخند می کرد.

رفیق و دوستی خاصی داشتن برای جبهه رفتن؟ مسائل دینی و مذهبی از ابتدا در منزل ما بود. ایشان در حرف ها و بحث های ما شرکت می کردن. یادم هست که در سن دوازده سالگی فرستادنم برای درس طلبگی با مسائل اسلامی و دینی آشنا بودم.

پنج شنبه و جمعه که خونه می آمدم اوج زمان طاغوت بود همیشه با پدر و مادرم بحث داشتم. پدرم می گفت: نرو می برنت می کشن چنین و چنان. من هم می گفتم نون امام زمان را بخوری و حقیقت را نگویی! اگر قرار باشد درس طلبگی بخوانم و نماز و روزه درست باشد آدم معمولی هم می تواند در این صورت لازم نیست انسان طلبه باشد.

سال اولی که در حوزه علمیه رفتم با اسم امام آن جا آشنا شدم این بحث ها در خانواده ما بود. آقا مهدی چون پیش ما بودند می شنید که پدرم اجازه نداده ادامه تحصیل بدهم و رفتم کارخانه کفش سازی مشغول شدم و خدمت سربازی ام سال 60 -62 بود که اوج زمان جنگ بود و اعزام به جبهه نشدم. آمادگی را تربت جام بودم لشکر 21 همزه لویزان خدمت می کردم. ایشان هم مستقیم و هم غیر مستقیم دریافت کرده بودند.

کسی تشویق به جبهه نکرد ایشان را. از طرفی هم کسی ممانعت نکرد. ابتدا امدادگری ثبت نام کردند و دوره

دیدند و بعد ثبت نام برای جبهه کرد. ایشان در مسجد امام سجاد (ع) برای نماز جماعت می رفتند که پایگاه هم داشت و بیشتر باعث گرایش به جبهه پیدا کرده بود که رفتن به پایگاه بسیج و مسجد بود.

با توجه به این که اهل مسجد بودن رابطه ایشان با خدا چطور بود؟ سحر زود بیدار می شدند؟ در حال نماز دیده بودمشون به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ارتباط خوب و محکمی داشت که به لقاء خدا رسیدن. متوجه شده بودم که نماز شب می خونند. از من پرسیده بود ترتیب نماز شب به چه صورت است که در مورد ایشان شعری گفته تقدیم می کنم.

چرا جبهه را به سفرهای دیگر ترجیح دادند؟ من جزئیات را نمی دانم. یکی هم به خاطر مشغله و گرفتاری هایی که داشتم اواخر چندان فرصت صحبت این چنینی حاصل نشد.

به تبعیت از شما دوســت داشتن حوزه علمیه شرکت کنند؟ فکر می کنم اگر به خودش واگذار می شد علاقه مند بودن شرکت کنند. کنجکاو بودند به همین خاطر بیشتر احترام ما را نگه می داشتند.

بهترین خاطره دوران کودکی چی بود؟ تو ذهنم می گردم آن چه که یادم می آید ناگواری ها و سختی ها و مشکلات است و خوب و خوشی و خرمی یاد ندارم.

زمان انقلاب تظاهرات می رفتند؟ بله. با هم می رفتیم بیرون. آن روزها که در واقع شهربانی کرج را مردم اشغال کرده بودند و تانک ها در خیابان ها بودند با هم رفتیم بیرون که کوکتل مولوتف می زدیم به تانک ها. در میدان شهداء کرج برای تظاهرات می رفتیم. تنها کمتر می رفت با من یا با عمو حجت الله که دوچرخه داشت با دوچرخه عمو می رفت. خیابان برغان و میدان کرج و میدان شهداء. جالب این بود که از همه ما بیشتر به نماز جمعه مقید بود.

همراه شما می رفتند؟ دفعه اول با پدرم و بعد تنها می رفتند.

از دوران جبهه تعریف می کردند؟ به دلیل مشغله کاری که داشتم، جزئیات را خاطرم نیست ولی قطعاً می دانم صحبت و تعریف بود چون عکس می فرستادند و تعریف می کردند اما خاطرم نمی آید.

بار اول اعزام به کردستان شدند؟ غرب کشور بود به عنوان امدادگر به مدت 3 ماه. بعد آمدن برای کنکور درس خوندن و برگشت جبهه و شهید شدند و تنها یک تیر درون قلبشون خورده بود و بدن شان سالم بود. قوی تر و نیرومند تر شده بود. در دوران جبهه برادر خانم بنده سال 1364 شهید شدند، جراحت شدید داشتند بعد از 5 - 6 ماه مجدداً برگشت جبهه بعد از بیمارستان در منزل ما بود رابطه اش با شهید گلسانی خوب بود.

با هم اعزام شدند؟ خیر

هم رزم های شهید در حال حاضر هستند؟ آقای گچپژی، آقای ابراهیمی. علیرضا بهتر می دونند چون هم رزم هاشون الان دوستان علیرضا هستند. محل کارشون دانشکده علوم پزشکی تهرانه.

تو خونه می گفتند شهید می شوم؟ به خاطر حساسیت مادر نمی گفتند. به صورت شوخی و لطیفه مطرح می کردند و به صورت جدی نمی گفتند.

حضرت امام (ره) را از نزدیک دیدند؟ خیر. خیلی دوست داشت که زیارتی داشته باشه.

شما خونه بودید که خبر شهادت را دادند؟ پیش خودم با بچه ها می گفتم دهه فجر شروع شده و تلویزیون فیلم خوب دارد و تو این حال و هوا بودیم که (10 روز جشن) همسایه مان آقا روح الله (ابتدا به ایشان گفته بودند مهدی شهید شده شهادت روز دوم بهمن بود به ما یازدهم اطلاع دادند) در خانه را زد. همراه پدرم رفتم. من تو حیاط بودم کله ام به سیمان خورد که یکی دو تا سیمان رفت تو سرم. بعد رفتم سرد خونه جنازه را گرفتم. مسجد آوردیم نماز خوندیم.

آخرین باری که خواب دیدید کی بود؟ خواب دیدم ولی یادم نمی آید.

کادویی برای شهید خریده بودید یا آقا مهدی برای شما؟ خیر در آن زمان در خانواده ما رسم نبود.

و من الله توفیق

مصاحبه با زن برادر شهيد مهدي صالحي(خانم گلساني)

راوي

اقوام شهيد

شرح

* شما از چه زمانی ایشان را می شناختید؟

- آقا مهدی ۱۵ - ۱۴ ساله بودند که من عروس خانواده شدم.

* خصوصیات اخلاقی شهید چی بود؟

- پسر خوبی بودند.

* بهترین خاطره ای که از ایشان به یاد دارید؟

- همیشه با وضو بودن. من طبقه پایین بودم خودشان بالا بودند. مدام پایین می آمدند برای دست و صورت شستن. آن زمان هم شیر آب یکی بود، در سرما و گرما باید داخل حیاط می آمدند و از جلو اتاق ما رد می شد و می دیدم که وقت نماز هم نبود وضو می گرفت و می رفت بالا.

* شیطانی می کردند؟

- برادرش که اذیت می کرد، می خواست عکس العملی نشان بدهد. یک بار مادرشان رفت مشهد و بچه ها با هم بودند. آقا مهدی و آقا محمدرضا با هم بودند. من هم بچه کوچک داشتم. یک دفعه دیدم صدای دعوا از بالا می آید، دویدم بالا و دیدم افتادند به جان هم. سر جمع کردن سفره بحث می کردند.

آقا محمدرضا می گفت: یا سفره را جمع کن یا از بالا می اندازمت پایین. کمربند هم دستش بود. آقا مهدی می گفت: من چیزی بهت نمی گم اما وقتی من همه چی را درست کردم و سفره را پهن کردم و خوردیم حالا تو باید جمع کنی و مسئولیت قبول کنی که محمدرضا زیر بار نمی رفت و می گفت تو باید جمع کنی. اهل دعوا نبود. علی رضا از دیوار راست بالا می رفت اما آقا مهدی بچه آرامی بود.

* درسشان چه طور بود؟

- خوب بود. جالب بود که کسی نمی آمد دم در دنبالش تا بروند کوچه. برادرهای دیگرش می رفتند اما این نمی رفت. اگر با کسی هم دوست بود در مدرسه بود و جلوی در با کسی قرار نمی گذاشت.

* سرگرمی ایشان چه بود؟

- قرآن، نماز، کتاب خواندن.

* کتاب خاصی می خواندند؟

- کنجکاوی نمی کردم. هیچ وقت ندیدم به خاطر شیطنت او، مادر شوهرم مدرسه برود. از مدرسه که می آمد از کنار دیوار می رفت و سرش را بالا نمی گرفت. یک کلاسور داشت که دوران دبیرستان را با آن گذراند. من می گفتم: چقدر خسیسی! با یک کلاسور می ری مدرسه، جای انگشت روشه. می گفت: هنوز قابل استفاده است. حتی پول تو جیبی هایش که ۵ تومان، ۵ تومان بود جمع می کرد که ۱۷ - ۱۶ هزار تومان شده بود زمانی که ما می خواستیم خانه بسازیم برای ساخت خانه به عنوان قرض به آقای ما داد.

* در بانک پس انداز می کردند؟

- خیر در خانه، تو وسیله هایش. زمانی هم که شهید شدند در وصیت نامه اش نوشتند که پولی که دادم حلالت، برای خودت. کمکی بود از طرف من و خطاب وصیت نامه به همسر من بود.

وقتی پدر شوهرم با همسر دومش خانه آمد مهدی بالا بود و خیلی عادی با پدرش رفتار کرد. اصلا نگفت که اسمش چیه؟ چند سالشه؟ عقد کردید؟ می گفت: خب گرفته، نباید این کار را می کرد حالا که کرده نمیشه کاری کرد. حتی یک شب شام بالا بودند گفتم: امشب شام بالا هستین؟ گفت: نه میام پایین دست پخت آن را نمی خورم. فردایش گفت: از غذای دیشب مانده که آن را می خورم، حالا که نیستند.

* آقا مهدی را در خواب دیدید؟

- روزهایی که ناراحت می شدم از طرف خانواده، خواب می دیدم که آمده درخوابم و من تعریف می کردم برایش، می گفت: عیب نداره آن ها هر چی می گویند تو هیچی نگو. گفتم: آخه چقدر؟! می گفت: اگه فکر کنند، این حرف ها رو نمی زنن. من خودم هم ناراحتم که این طور برخورد می کنن. یک بار هم خواب دیدم از پله پایین می رفتم در که باز شد، جلو در ایستاده بود. گفتم: این جا چه کار می کنی و خانه ما را از کجا یاد گرفتی؟ گفت: پیدا کردم و آمدم سری بزنم و بروم.

طبق معمول عادتی که داشت یک طرف ایستاده و تکیه به دیوار زده بود. گفتم: خب دارم میرم بیرون، کسی خانه نیست. گفت: عیبی نداره برو، من میرم بالا. آمده ام که ۳ - ۲ روز بمونم. گفتم: مامانت هست برو آن جا، بعدا بیا این جا. گفت: نه نمیرم! همین جا میام. گفتم: پس برو بالا، من هم می آیم. رفتم کارها را انجام دادم، آمدم دیدم خانه است. گفتم: چه خبر؟ گفت: آمدم به شما و بچه ها سر بزنم.

* قبل از شهادت ایشان هم خواب دیدید؟

- بله خواب دیدم با برادرم خانه مان آمدند. پذیرایی کردم دیدم کنار هم نشستند. گفتم: خب بیایین این طرف بنشینید تا برایتان پشتی بگذارم. گفت: نه ما پیش هم می نشینیم، یک پشتی کافیه. ۳ - ۲ روز بعد خبر شهادت ایشان را آوردند. برادرم سال قبل شهید شده بودند و فهمیدم که اتفاقی افتاد که هر دو را با هم دیدم.

* خبر شهادت ایشان را آوردند منزل بودید؟

- بله شوهرم چون شب کار بودند خواب بود. آقا روح الله خبر شهادت را دادند. وقتی جلوی در دیدمش پرسیدم طوری شده؟ سراغ پدر شوهرم را گرفت و گفت: خانومی می خواهد فارغ بشود و ایشان چون ماشین دارن برسونیمش بیمارستان. پدر شوهرم نیامد. مجددا زنگ زد و گفت: عجله داریم. پدر شوهرم آمد و منم کنجکاو شدم تا سر کوچه رفتم. کسی همراهشان نبود.

شنیدم که از بالا صدای گریه می آید. مادر شوهرم داشت گریه می کرد. گفت: آقا روح الله آمده حتما مهدی شهید شده. خلاصه آرامش کردم و شوهرم را بیدار کردم و گفتم: آقا روح الله آمده جلو در با پدرت رفتن جایی و مادرت گریه می کند. گفت: پاشو این جا را جمع و جور کن داشتم خواب می دیدم تمام این صحنه ها را که آقا روح الله آمده و خبر داده که مهدی شهید شده. حالا اگر این خبر درست باشد الان مهمان ها می آیند خانه. همسایه ها آمدن خانه، خبر داشتن اما ما بی خبر.

* فاصله زمانی تا پدر شوهرتان بیایند چقدر بود؟

- یک ساعت شد. رفتند تا سردخانه و جنازه را دیده بودند و خانه آمدند. پدر شوهرم گفت: مهدی زخمی شده بود و من را پیشش بردند. مادر شوهرم با گریه گفت: من هم ببر پیش مهدی. پدر شوهرم گفت: تمام شد مهدی، مهدی شهید شد. به همه زنگ زدند که فردا تشییع جنازه است. من دیدم که فقط یک سوراخ در سینه اش بود. همیشه به من می گفت: خوش به حال محمدرضا گلسانی، خوش به سعادتش. شهادت نصیب هر کسی نمی شود.

* در منزل حرف شهید شدن می گفتند؟

- بله. می گفت: آماده باشید، یک دفعه می بینید شهید شدم و من رفتم و خبر شهادتم را آوردن. مادر شوهرم ناراحت می شد و می گفت: من زودتر از تو میرم. مهدی می گفت: خب چه طور مادر محمدرضا چیزیش نشد. می گفت: نه مادر اون قویه. مهدی می گفت: مادر به قوی بودن نیست. خدا صبرش را می دهد. مادر شهید شدن افتخار شماست که فرزندتون در این راه رفته.

* بار اول اعزام رفت به جبهه چه طور شد؟

- خانواده اش نمی گذاشتند اما علاقه داشت که به جبهه برود.

* علاقه چه طور به وجود آمد؟

- از طریق بسیج دانشگاه و هم دانشگاهی هایش چون در خانه کسی اجازه نمی داد که به جبهه برود.

* غیر از بسیج دانشگاه عضو بسیج محله و یا مسجد بود؟

- مسجد امام سجاد (ع) که خیلی می رفت.

* از همسایه ها کسی جبهه رفته بود؟

- آقا روح الله بود که همیشه جبهه بود، شهید مجید احمدی، حسین عرب بود که دوست شهید بودند.

* با هم اعزام شدند؟

- در فاصله یک روز شهید شدند.

* در یک عملیات بودند؟

- بله عملیات کربلای ۵ شهید شدند.

* با برادر شما شهید گلسانی رابطه داشتند؟

خیلی صمیمی بودند. هر وقت برادرم مرخصی می آمد و خانه ما بود، مهدی می پیش محمدرضا آمد.

* از جبهه تعریف می کرد؟

- بله می گفت جبهه خوب است.

* از شهید گلسانی تقاضا کرده بودند که ایشان را با خودش به جبهه ببرد ؟

- بله می گفتند یک روز من می آیم با هم می جنگیم. یک روز برادرم نامه ای نوشت که مهدی را در دوکوهه دیدم در اعزام اول. صحبت های برادر من بی تأثیر نبود. ایشان چهار سال جبهه بودند، از شانزده سالگی تا بیست سالگی که شهید شدند. با این که جانباز بود اما جبهه می رفت. وقتی دیدن من می آمد چون در یک ساختمان بودیم فوری مهدی می آمد پایین و با موتور بیرون می رفتند.

* کجا می رفتند؟

- پارک یا جایی که با هم صحبت کنند. وقتی برادرم شهید شد، آقا مهدی می گفت: خوش به حال خانم گلسانی و آقای گلسانی که پسری داشتن و شهید شد. یعنی میشه نصیب ما هم بشه! یعنی سر سال برادرم شهید شد.

* با کسی درد و دل می کردند؟

- با خانوم ها میانه ای نداشت. درد و دل نمی کرد شاید خودم ناراحت بودم می آمد پیشم حرفی بزند یا کمکی بکند چون همسرم زیاد در خانه نبود هر کاری داشتم انجام می داد. پسرم که مریض شده بود آقا مهدی کارای بیمارستان را انجام دادند و در کارها با من بود. پدر و مادرش سر ازدواج مجدد پدرش مشکل داشتند، درد و دل نمی کرد. خیلی شب ها می دیدم پتو انداخته روی سرش و آمده پایین می گوید مامان اینها بحث می کنند، آمدم پایین بخوابم. با من راحت بود و پایین می آمد.

* اهل شوخی بود؟

- خیلی نه. بگو بخند می کرد اما نه زیاد مثل برادرهای دیگرش. اگر چیزی می پرسیدم جواب می داد وگرنه حرفی نمی زد.

* از جبهه تعریف می کردند، چه عملیاتی رفتند؟ چی گذشت؟

- نه یادم نیست. مرخصی نمی آمد که تعریف کند، یک بار آمد آن هم درگیر دانشگاه بود.

* امام که ایران آمدند ایشان برای دیدنشان رفتند؟

- بله خوشحال بودند که امام آمده است. یادم نمی آید که بهشت زهرا رفته باشند.

* اهل پارک رفتن بودند؟

- معمولا با خانواده می رفتیم و تنها نمی رفت.

* بعد از شهادت آقا مهدی به ایشان توسل کرده اید؟

- بله جواب هم گرفتم که از خدا تو بخواه. خوش به سعادتشان که در راه حق رفتند.

 

نظرات