شهید علی رحیمی

شهید علی رحیمی

نام پدر: عبدالله

تاریخ تولد:         ۱۳۴۱/۰۱/۲۹      

محل تولد: سرایان

تاریخ شهادت:    ۱۳۶۴/۱۱/۲۱     

محل شهادت: بوارین

محل دفن: سرایان

یگان خدمتی: بسیج

یگان خدمتی: سپاه

برادر شهید حسین رحیمی




 



دو فیلم بیاد ماندنی از شهید:

مصاحبه با شهید یک ماه قبل از شهادت

نوحه خوانی شهید در جمع همرزمان گردان کوثر دانشجویان اعزامی از تربیت معلم فردوس

 


بقایای جسد شهید

 

 

 


زندگی نامه :

وصیت نامه :

من که به جبهه آمده ام از خانه، زن، فرزند و زندگی گذشته ام و اگر شهید شدم که افتخار می کنم و اگر برگردم باز هم دل به دنیا نمی بندم و نخواهم بست. برادران انتظاری که من از شما دارم این است که در هر حال یار و یاور و همراه ولایت فقیه و در این زمان نگهدار فرزند پاک پیامبر(ص) باشید و اسلحه ای که از دست من افتاده شما بر دوش بگیرید.

خاطرات: 

نقل از سایت سرایان بیدار


سرهنگ پاسدار علی سهی از شهید معلم بزرگوار علی رحیمی از رزمندگان وشهدای عملیات بزرگ وغرور آفرین والفجر۸می گوید.

      به گزارش سرایان بیدار:  خاطره گفتن از شهید و شهیدان کار بسیار سخت و سنگین است ؛ چون شهید را نمی توان در یک بعُد و یک زاویه آنهم  بوسیله بصیرت مادی تجسم کرد ، بلکه باید  با ژرف نگری معنوی و مطالعه عمیق ،  بصیرت درونی و ماوراء از انسان  مادی به حافظه ذهن آورد و از زوایای مختلف مورد مطالعه قرارداد که متاسفانه ما انسان های آغشته به گناه از آن محروم هستیم . ولی شاید همین بصیرت مادی و قلم  زنی ظاهر تحفه ای باشد  برای آیندگان و جوانان پاک و بی آلایش که بتوانند با نگاه معنوی خود  زوایای پنهان و آشکار شهید را از این قلم شکسته به  زبان آورد،  تا به وسعه قطره ای از دریای بیکران ایشان بتوانیم بهره لازم را ببریم  . اگر انقلاب ما پیروز و در جنگ تحمیلی هم توانستیم بر دشمن تا دندان مسلح و استکبار جهانی پیروز شویم ، بخاطر همین مقاومت ها و جانفشانی ها که عزیزانی  مانند شهیدان رحیمی – قربانزاده و…. که نمودند ، می باشد  . خب،  بنده یکی، چند خاطره که خود با این شهید درارتباط بوده نقل می کنم .  انشاءالله که خود این شهید ما را مورد لطف و  عنایت  قراروشفاهت ما را در  روز جزاء  بنماید .  (انشاء الله )
       
خصوصیات پدر شهیدان :
           چه خوبست در مقدمه سخن،  اشاره ای کوتاه به اصالت والد این عزیز بنمایم تا حقایقی هر چند کوتاه برای خوانندگان عزیز روشن شود  .
     شادروان مرحوم حاج عبدالله رحیمی  ابوی این بزرگوار  بسیار قلب مهربان و دلسوزی داشت .  تمام مصائب و مشکلات در سینه خود نگه ، و خم به ابرو نمی آورد . با آنکه سواد آنچنانی نداشت ولی بسیار صحبت های پر مغز و غنی بر زبان جاری و ساری می کرد  .  بعنوان مثال یک سال قبل از اینکه فوت نمایند . به من گفت : « علی !!  یک زمانی باشد، مثلاً ۲۰۰ سال بعد که من و شما نباشیم !!  افراد از همدیگر سئوال کنند که مقبره این افراد ( اشاره به مزار  شهداء سرایان ) که اینجا مدفون  شده اند ، اینها  چه کسانی بودند ؟  خواهند شنید !! اینها پهلوانانی بودند ، که در مقابل یزیدیان  زمان خود ، از صدام گرفته تا آمریکا ، انگلیس ، شوروی و…. ایستادگی کردند،  و در نهایت  به درجه رفیع شهادت نائل آمدند ، و آنها مغلوب این بزرگان شده اند ، شاید در آینده نه چندان نزدیک این شهداء را در حد امام زاده گان گرامی بدارند . » 
 
 
        خب  یک انسان بی سواد ولی با این طرز تفکر که خود من تا بحال فکر این چنین چیزی را نکرده از خصوصیات بارز ابوی ایشان بود  . مادر ایشان هم انسان زحمت کش و صحرا رو و بسیار شریف و دل رحم ، شاید اگر انسان با روحیه نامبرده آشنا نباشد فکر می کند که حرف هایی که می زند از روی غرض است . ولی نمی دانند که موضوع خاصی در دلش نیست و بسیار قلب مهربان و رئوفی دارد . بهر حال شهیدان رحیمی در چنین دامانی تربیت یافت .
 
مراحل تحصیل ابتدایی  شهید علی :
       اینجانب از کلاس پنجم ابتدایی با ایشان آشنا شدم . نامبرده  در یک خانواده کشاورز و مذهبی و نسبتاً  از طبقه متوسط جامعه چشم به جهان گشود .   امتحان که شروع می شد با هم درس می خواندیم  و بعضی شب ها تنها  یا به اتفاق دوستان دیگر در منزل ایشان  به مطالعه می پرداختیم   . والدین ایشان حدود یکی دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار و سماور را روشن و تا هنگام آماده شدن چایی به طاعت و عبادات خدواند قادر متعال می پرداختند . پدر ایشان پس از اذان بلافاصله نماز صبح را خوانده و پیاده به سمت محل کشت و کار خود که در بیابانی بنام  صحرای بهشت آباد ( صحرای  چِردر)   بود بدون وسیله حرکت و پس از پیمایش  چندین کیلومتر ، حدود یکی دو ساعت به محل کشت و زرع خود می رسید و از چنین راهی نان و خوراک به بچه ها بخصوص شهیدان رحیمی که کاملاً حلال بود ، ارزاق میکرد .
    شهید رحیمی از همان ابتدا یک نوع مدیریت به اقتضاء  سن و سال در وجودش شلعه ور بود و آن قاطعیّت و  اداره کردن یک مجموعه حتی در اندازه خانواده ، همکلاس ها و همبازی های بود . بعنوان مثال معمولاً آن موقع هر کس به مشهد مقدس جهت زیارت و پابوسی حضرت رضا (ع) مشرف می شد ، به جهت اینکه نمازش شکسته نشود ، قصد زیارت ۱۰ روزه می کرد ، و پدر و مادر ایشان هم به این شکل عمل و تمام  زندگی از برادران گرفته ، تا صحرا ( آبیاری پدر )،  گوسفندان و…. همه را به ایشان می سپرد .  لذا من خودم شاهد بودم که ایشان به بهترین نحوه ممکن آنها را اداره و در خلال آن  کار پخت و پز را انجام  و کارهای کشاورزی بابا که به او سپرده شد بود  ،  دنبال می کرد .  بطوریکه موقع اذان ظهر که از مدرسه تعطیل ،  تا ساعت ۱۴ بعداظهر که می خواست به مدرسه برود ، ( چون آن موقع مدارس صبح و عصری بود یعنی از ساعت ۸ صبح تا ۳۰/۱۱و بعداظهر از ساعت ۱۴ الی ۱۶) سریعاً به بیابان می رفت و حیوانات را علوُفه و بلافاصله  برمی گشت و نهار بچه ها (حسین ، رضا ،  مهدی ، البته حمیدآقا  آن موقع کوچلو بود و با پدر و مادر  به مسافرت می رفت ) که کوچلو بوده و می خواستند به مدرسه بروند را آماده ، و پس از  صرف،  آنها را راهی مدرسه می کرد . حتی شستشوی لباس های نامبردگان  هم در غیاب مادر انجام  می داد .
      یادم نمی رود ، زن همسایه به سفارش مادر،  مامور شده بود تا در غیاب والدین  سری زده و اگر چنانچه کم و کسری دارند  برای آنها انجام دهد . ولی وقتی می دید همه چیز مرتب و سر جای خود قراردارد  ، بعد که مادر می آمد، می گفت اصلاً من که هیچ کاری انجام نداده مگر با بودن علی آقا کاری روی زمین  می ماند .  
        این شهید بزرگوار  در غیاب والدین کار دیگری که انجام می داد ، نظارت بر درس خواندن برادران بود ، بطوریکه شب که از کارهای خانه فارغ می شد ، مرحوم شهید حسین که برادر کوچکتر  پس از ایشان بود ،  پیش خود فرا و درسی که روز قبل معلم تدریس کرده با  ایشان مرور می کرد ، شهید حسین هم که تبع مزاج و شوخ بود ، سربه سر شهید علی می گذاشت ، و حسر  ایشان را در می آورد که علی می گفت من برای خودت می گویم و ایشان را نصیحت می کرد . یا شهید حسین باز سربه سر برادر دیگر  می گذشت که تو چرا درس نمی خوانی ، و….. بسیار فضای شاد و مفرّج  بر خانه حاکم بود، که من اکثر شب ها آنجا می رفتم  .
      یکی از خصوصیات دیگر ایشان کمک در خانه به مادر بود ، یادم هست که هر وقت مادرش   می خواست نان پخت کند ، روز قبل آن،  از مدرسه در ساعت تعطیلی سریعاً  به منزل مراجعه و با  موتور  یا گاهاً پیاده به بیابان ها رفته  و جهت پخت و پز نان ، هیزم و مواد سوختنی تهیه می کرد . اگر مادرش دست تنها بود ،  خمیر و یا نگهداری بچه ها را به عهده می گرفت ، تا کار مادر به موقع و مرتب انجام شود .
           در مدرسه با هم کلاسی ها بسیار مهربان و همدل بود ولی اگر بعضی از دانش آموزان ضعیف و کم رشد و حال مورد آزار و اذّیت افراد و  به قول امروز « گردن کلفت و یا به تعبیربهتر قُلدرمآبانه  » قرار می گرفتند ، جلوی آنها ،  تمام قد می ایستاد و کار اشتباه او را گوش زد می کرد ، که تا مدتی  آثار  پشیمانی  در چهره آنها نمایان بود .
          معلمین درس فارسی که سرکلاس می آمدند ، « معمولاً آن زمان دانش آموزان را ملزم می کرد،  تا چند نفری درس گذشته را مرور کنند  و سپس درس جدید را  شروع می کرد»  لذا   پس از مرور ، بلافاصله  انگشت اشاره معلم به سوی ایشان می رفت چون هم با صدای خیلی قراء درس را می خواند  و هم لرزشی در صدایش نبود، وی  تنها کسی بود که این کار را انجام می داد .
       در روزهایی که قرار بود مراسم رژه برگزار شود ایشان با یک اقتدار و قاطعیت پا را به زمین می کوبید،  که مورد تحسین همه معلمان بخصوص  مربیان تعلیم رژه قرار می گرفت  . « حتی دوستان از روی مزاح و شوخی به ایشان می گفت،  علی آقا وقتی رژه می روی پا که بر زمین می کوبی بعداً یک مرتبه باز می پری بالا که انسان فکر می کند ، فنر اتوبوس زیر پایت وجود دارد .که این هم حکایت از جدی بودن در کارش بود .  »
      یکی دیگر از خصائص و حسنات ایشان ،  کمک به هم  نوع بخصوص دوستانش  بود،  که به یکی دو  نمونه اشاره می کنم   :
–            « یکی از دوستان که راننده اتوبوس بود ، در هنگام تردد در مسیر سرایان به مشهد تصادف که منجر به کشته شدن دو نفر شد ، که وی  را زندانی کرده بودند ، یادم نمی رود شهید رحیمی به محض با خبر شدن از این حادثه ،  به قدری ناراحت شد ، که انسان فکر می کرد ، این  حادثه برای ایشان اتفاق افتاده است . لذا تعدادی از دوستان را جمع و ماشین سواری کرایه و به شهر گناباد مراجعه و از این عزیز دلجویی  که این امر موجب تحسین و خوشایند همه دوستان و خانواده نامبرده شد . »
یا موضوع دیگر اینکه :
       « خواهر م که حدود ۳ سالش بود ، مریض و تب زیادی داشت  .  مادرم به من التماس می کرد چون پدرت نیست او را به دکتر ببر، از آنجاییکه من قرارد بود با شهید  جایی بروم تمرد داشتم  ، تا اینکه شهید رحیمی  در آن لحظه درب منزل ما رسید و منتظرم بود .  لذا  محاورات ، جر و بحث ها ،   من با مادرم را شنید ، یک لحظه متوجه شدم صدای   ایشان  از درب منزل به گوش رسید !  بیاریدش من می برم ، گفتم علی آقا بیا برویم پدرم می آید او را می برد ، گفت نه بچه مریض است شاید با دیر آمدن پدر حالش بدتر شود من که هستم ، کمک می کنم اصلاً من می برم پیش دکتر !! خلاصه اینکه  وسیله ای نداشتیم لذا همین طوریکه از منزل بچه را آوردم ، ایشان وی را  از من گرفت و تا درمانگاه ( محل پاساژ  مرحوم خالقی ) بغل کرد من هر چه  اصرار کردم علی آقا خسته می شوی به من بدهید ،  گفته نه خسته نمی شوم  ( من حدس می زنم به جهت اینکه من از آوردن او ممانعت داشته و حرف نه را به مادر زده بودم ایشان این کار را  انجام تا پای حرفش به ایستد .) ، لذا مسیر خانه تا درمانگاه طی ،  تا اینکه پیش دکتر برد !! و نسخه اش را گرفت و مجدداً با هم برگشتیم و همه این مسیر بچه بغل این بزرگوار بود .»


فعالیت شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی  و شروع جنگ تحمیلی :

  


  خب ایشان بهمراه اینجانب و ۷ نفر دیگر در اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان ، که در غیاب پایگاه بسیج ، کار ثبت نام و اعزام به جبهه را انجام می داد نام نویسی که در این میان شهیدان بزرگی همچون شهید ملایی ، ( از دره باز ) شهید اصغر صباغ ،  شهید علی اکبر اسماعیلی ( از آیسک ) بودند .  لذا اعلام شد، منتظر باشید تا به محض اینکه از رده های بالا درخواست نیرو شود،  شما را به جبهه اعزام خواهیم کرد . روز موعود فرا و اعلام شد و  بنده به اتفاق آقای علی داودی – شهید اصغر صباغ – شهید امین الله ملایی در اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان جمع و منتظر شهید علی رحیمی بودیم ، که ایشان با ناراحتی فراوان و بغض در گلو مراجعه و گفت « برادران ضمن عذر خواهی من نمی توانم با شما اعزام شوم !! گفتیم چرا ؟ گفت آخر پدرم خیلی بی تابی می کند و می گوید ،  من به هیچ عنوان راضی نیستم شما به جبهه اعزام شوید !! و من چون وجاهت شرعی دارم تا  رضایت پدر و مادر را جلب نکنم ، نمی توانم بیایم . شما اعزام شوید ولی من پس از آنکه والدین خود را راضی کنم ،  اعزام خواهم شد ! ( این هم یکی از آموزه های دینی  ایشان در اطاعت و تمکین  از فرامین الهی نسبت به پدر و مادر، بود  ) هر چند که جدا شدن از قافله شما برای من سخت است ولی مطمئن باشید هر جا که حضور داشته ،  خود را به شما خواهم رساند » و همینطوری هم شد .  ایشان پس از صبحت با پدر و مادر و رضایت این عزیزان در اسرع وقت با گروه بعدی ثبت نام و پس از سیر  مراحل  آموزش و دوره مقدماتی  بسیج ،  اعزام و به خواست قلبی خود رسید . یعنی در همان منطقه ای که ما بودیم ( سرپل ذهاب ) اعزام و در پادگان ابوذر مستقر  و به هر طریقی که بود اعضای گروه چند نفری ما را پیدا و در نهایت به هم رسیدیم . به این صورت که علی رحیمی و دوستانی که با هم بودند  درموقعیتی  در سه راهی پادگان ابوذر ، سرپل ذهاب وسرآبگرم مستقر شدند  ،  لذا ما که نمی دانستیم این عزیزان وارد منطقه شدند نیمه شب  که از خط مقدم « دشت ذهاب » بر می گشتیم ، راننده وانت تویوتا به جهت اینکه از آتشباری عراقی ها فرار کند تا می توانست سرعت ماشین را زیاد کرده بود ( جاده بشدت  توسط عراقی ها زیر گلوله های خمپاره ، توپ ، کاتیوشا که ،  ثانیه ای  فرود می آمد )  ، خب ما به موقعیت این عزیزان که رسیدیم یک لحظه متوجه شدم که کسی چراغ قوه داخل ماشین انداخت و صدا زد فردوسی با شما نیست!! که چون سرعت زیاد بود صدا واضع نبود ،  فقط شنیدیم که کسی صدا زد ، بهر حال ساعت ۲ بعدازنصف شب ،  جهت استحمام و استراحت سه روزه وارد پادگان شده ، که صبح طلوعین  متوجه شدیم کسی وسط آسایشگاه صدا می زند، شما دیشب از جبهه برگشتید؟ یکی از دوستان گفت بله !! ایشان گفت شما آقای داودی و سُهی را می شناسید ؟  که دست اشاره به سمت ما رفت که یک لحظه  متوجه شدیم ،  آقای نعمت الله مظفری پی ما می گردد  ، بهر حال پس از احوال پرسی ، گفت سریعاً آماده شوید که برویم !! گفتیم کجا؟ گفت  همان محل که هستیم . ما گفتیم ، فردا خودمان می آییم ! گفت علی رحیمی تأکید کرده تا شما را با خود همراه نکنم ، به موقعیت نروم  .  خلاصه آماده شده و با موتور سیکلت هندایی که دست ایشان بود،  دو نفره  نشسته و به محل رفتیم که ایشان از دیدن ما که  در آن جمع برادران رجب ارفعی – کاظم کرباسی ، محمد خزایی (از آیسک ) با ایشان بود ،  بسیار خوشحال و اظهار مسّرت و یک شب میهمان آنها بودیم . ( که شب هنگام کاتوشیا و توپخانه برادران  ارتش که مستقر در آن موقعیت بود  آتش سنگین ،  روی مواضع عراقی ها گشود و پس از تخلیه آتش ، سریعاً  منطقه را ترک کرد . و پاسخ آتش باری عراقی ها روی سنگرهای ما  شروع ،  و شب بسیار بیادماندنی بود .که در این اثناء دو نفر هم شهید ، که یکی از جناره ها کاملاً سوخت و خاکستر شد )  بهر حال ایشان گفت دیدید به قول خود عمل کردم!!  گفتیم چطور والدین خود را راضی کردی ؟ گفت ابوی من وقتی دید خیلی من ناراحت هستم  و بی تابی می کنم !! خودش پیش من آمد و گفت علی ، می خواهی به  جبهه بروی ، برو بابا  !! خداوند حافظ تو  است نه من !!  لذا  من تو را به خدا سپردم و این بود که آمدم . لذا آنها پس از یک هفته به خط مقدم و جبهه های گیلان غرب انتقال  و ما دیگر آنها را ندیدم تا اینکه سرایان به هم رسیدیم .  (مهرماه  ۱۳۶۰ ) .
       شهید رحیمی در تمام کارهای فرهنگی که وجود خود را آنجا ضروری  می دید شرکت می کرد ،   یادم نمی رود یک روز شهید غلامرضا پسندی ( البته یاد کنیم از این شهید بزرگوار ، نامبرده جمعی آموزش و پرورش و اهل شهرستان فردوس که در کسوت معلّمی و رئیس دبیرستان ابوذر سرایان بود . دارای پیشینه انقلابی و سابقه مشعشع داشت  ، مدتی به سِمت بخشداری شهر سرایان منصوب شد . ایشان پس از مدتی داوطلبانه به جبهه اعزام و اولین بخشدار آن منطقه بود ،  که به درجه شهادت رسید . روحش شاد )  شهید رحیمی  را صدا و گفت ما می خواهیم در این مدرسه شعبه اتحادیه دانش آموزان ، ایجاد کنیم  و هر چه فکر می کنم ، بهتر از شما کسی برای مدیریت آن سراغ ندارم ، که وی  ضمن اینکه گفتند؛  مسئولیت بزرگی بر گردن من می اندازید آن را قبول و کم کم با تبلیغات وسیعی که داشت ، پای  ورود دانش آموزان به این شعبه را باز، که ثمره آن شهیدان  :  سید قاسم میرزایی – سید محمد کاظم محمد پور – سید حسن صاعدی – علی اکبر قربانزاده ، و…  را می توان نام برد .
 
از سمت چپ : برادر شهید غلامرضا پسندی ( بخشدار سرایان ) برادر مرادنیا
برادر مهدی عظیمی و …
 
       شهید رحیمی توجه خاصی به مسائل مذهبی و دینی داشت و شب جمعه ای نبود که در سرایان باشد و دعای کمیل را قرائت نکند  ، و یا مراسم حضرت اباعبدالله الحسین ( علیه السلام ) بر پا ، زیارت عاشورا و مداحی نکند . لذا خصلتش این بود ، که همیشه خود  را در صفوف اولین کسان و عزاداران جای  می داد .( البته من با وی در تربیت معلم نبوده ، ولی از دوستان و هم دوره های ایشان شنیده ، که همیشه دعای کمیل را قرائت و مستّمعین را به سر سفره حضرت اباعبدالله الحسین ع می کشاند . حتی فرمانده گردان می گفت که صبح ها برادران را برای نماز بلند و پس از نماز برای آنها مداحی و قرائت زیارت عاشورا می نمود .
    یکی از دیگر کارهای فرهنگی ایشان اینکه ، در سالگرد انقلاب اسلامی و ۲۲ بهمن به همت پایگاه بسیج شهرستان قرار بود نمایشنامه ای تحت عنوان « حُجربن عدی » به نمایش گذاشته شود . لذا نقش های مختلفی به افراد داده شد که شهید علی رحیمی به عنوان «حُجربن عدی » ایفای نقش  کرد و این نمایشنامه بسیار مورد علاقه و تحسین مردم شهرستان  قرار،  بطوریکه آوازه آن در شهرستانهای مجاور ( فردوس و گناباد ) پیچید و رسما ً دعوت تا  در آنجا هم به نمایش گذاشته شد . ( یاد کارگردان این نمایش نامه برادر صادق صالح نیایی که از اهالی شهر آیسک بود، گرامی می داریم  )
 
 
عکس زیر مربوط به نمایشنامه است از سمت راست : ایستاده حسن طاهرپور – علی سُهی سرباز ابن زیاد
و آقای کیال معلمی از فردوس در نقش ابن زیاد ابن زییاد – شهید رحیمی نشسته با شال سفید در نقش
حجربن عدی در بهمن ماه سال ۱۳۶۰
                                                                                                                                                    
        خب شهید علی رحیمی با چند تن از دوستان خود ( شهید قربانزاده ، برادرجانبار مرحوم علی   باباسلطانی و برادران : محمد صفرپور، سید حسن حسین نژاد ، اکبر پیروزی ، ) ادامه تحصیل دادند و پس از فارغ التحصیل و اخذ دیپلم و احساس اینکه نظام و جبهه ها به وجود ما احتیاج دارند !! داوطلبانه خود را به مراکز نظام وظیفه ، معرفی و پس از مراحل گزینش به لشکر ویژه شهدا اعزام شدند .  برادر علی رحیمی با توجه به اینکه سرباز وظیفه بود ، ولیکن تا سطوح فرماندهی رشد تا اینکه نامبرده بعنوان مسئول یکی از دسته های گروهان و سپس در سطوح فرماندهی بعنوان فرمانده گروهان ارتقاء یافت . چند ماهی بیشتر از خدمت ایشان در لشکر ویژه شهدا نمی گذشت که بنده و تنی چند از برادران دیگر که لباس سبز سپاه را پوشیده و در کسوت پاسداری قرار گرفته بودیم به آن لشکر که همین برادران حضور داشتند ، اعزام شدیم . برادر رحیمی در گردان حضرت رسول (ص) و بنده به همراه دیگر دوستان در گردان حضرت امام حسن مجتبی (ع) خدمت می کردیم . در یکی از عملیاتها با هم در یک ستون قرار   ، بطوریکه گروهانی که ایشان فرماندهی آن را داشت انتهای ستون و گردان ما که بنده همراه  فرمانده گردان بودم در سر ستون با هم برخوردیم ( خوب است که در اینجا اشاره ای کوتاه به نحوه عملیاتهای کردستان بنمایم و آن به این صورت بود که تمام نیروها شبانه حرکت می کردند و ستون بزرگی شکل می گرفت  ، بطوریکه مثلاً اول ستون در شهر آیسک  یا  شهر سه قلعه و عقبه آن در شهر سرایان بود ، گاهی اوقات می شد که در کمین دشمن گرفتار می شدیم ولی به جهت اینکه عملیات لو نرود و دشمن از ستون کشی ما مطلع نشود ساعت ها در کمین گرفتار می شدیم   که با تدبیر فرماندهی از وسط آتش باری دشمن بصورت سینه خیز و یا تاکتیکی های دیگر دشمن را فریب و عبور می کردیم  ) بهر حال یک لحظه متوجه شدم که در تاریکی شب ،  برادری که صدایش آشنا است خیلی آرام به نیرویش می گوید ، که حرکت کن اگر حرکت نکنی  مجبور هستم  تو را  رها کنم ، و می دانی در وسط این بحر بیابان و تاریکی شب ( ساعت ۳ صبح ) چه بر سرت خواهد آمد !! لذا این موضوع گذشت چون بنده نمی توانستم ایشان را صدا بزنم و سکوت مطلق حاکم و دور تا دور ما کومله و دموکرات ( ضد انقلاب )  وجود داشتند . گذشت ، تا در پادگان همدیگر را دیدیم ، گفتم علی آقا قضیه  چه بود ، چون من پشت سر شما بودم و فقط صدای شما را می شنیدم ، که نامبرده گفت !! این نیرو خیلی خسته شده بود ( باید داخل پرانتز عرض کنم در تعقیب دشمن ، گاهاً از سرشب تا طلوع صبح در وسط کوه و دره ها پیاده روی می کردیم بعضی که توان جسمی ضعیفی داشتند زود خسته می شدند ) و می گفت من را رها کنید بهر حال اینقدر او را نصیحت کردم تا آخرش حرکت و صبحت های من باعث شد تا از اینجانب  بیشتر توان یافته و  خود را به سرستون گردان،  برساند .
    خب لشکر ویژه شهدا که در مهاباد استقرار یافته بود ،  موقعی که عملیات نبود ( چون عملیاتهای لشکر ویژه شهدا بصورت موردی و باید گفت ایذایی انجام می شد )  ما  بچه های سرایان، آیسک ، سه قلعه و فردوس دورانی داشتیم ، روزهایی که عملیات در پیش نبود و در حال استراحت بودیم ، بعدازظهرها ،  همه در فضای بیابانی لشکر ( در اطراف مهاباد که بسیار مناظر جالبی داشت ) جمع شده و یک کتری بزرگ را با هیزم هایی که در وسط پادگان وجودداشت جوشانده ، ویک  چایی زعفرانی  نوش جان می کردیم  و  تا غروب دور هم می نشستیم ،  سپس  در نماز جماعت شرکت کرده و پس از آن به آسایشگاه خود مراجعه داشتیم   ، که این هم از ابتکارات شهید رحیمی بود و باید گفت که یک صله رحم رفقاتی  بوجود آورده بود . و گاهی برادر علی رحیمی به جهت شرکت در شناسایی مناطق عملیاتی با جمع سایر فرماندهان در این تفرج حضور نداشت  ، ولی سفارش می کرد من نیستم ولی شما فردا درو بر هم جمع شویید . که این هم یکی از یادگارها این بزرگوار بود .

وصيت نامه شهيد علي رحيمي
تاريخ : 1364/11/17

بسم الله الرحمن الرحيم 

«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»

الهى درود بر محمد كه بنده و فرستاده تو است و بر خاندان پاكش و درود فراوان بر مردان مجاهد راه حق و سلام بر پيام آوران الهى از زمان حضرت محمد (صلى الله ) تا امروز و درود بيكران بر رهبر انقلاب اسلامى ايران خمينى كبير و سلام بر شهيدان و اسيران حزب ا... و مفقودين كه عاشقانه در اين راه قدم گذاشته اند و اين مقامها را انتخاب كرده اند.

حال كه قدم به ميدان نبرد مى گذارم و عازم خط مقدم هستم بر طبق احاديث لازم دانستم چند كلمه اى به عنوان وصيتنامه بنويسم.

پروردگارا ، جانم به راه صدق و راستى بگير و نيازم از دنيا بردار ، چنان كن كه به آنچه نزد تو است و خشنودى و دوستى ديدار تو در آن باشد مايل شوم و اعتماد و توكل خويش بر من عطا بفرما.

خدايا، مرا به كرم فضل خود ببخش و خطاكاريهاى مرا به بردبارى و عفو خود فرو ريز و مرا در اين موقعيت به كرم بسيارت بپوشان و مرا از دوستانت قرار بده.

خدايا ، جبهه آمدنم و روزه ام و نمازم براى رضاى تو بود ، پس خدايا از من قبول كن.

من خود را لايق نمى دانم كه شهيد شوم و اگر خداوند اين فيض عظيم را نصيب اين بنده سرتاپا تقصير گردانيد مى خواهم كه برايم يك قطره اشك ريخته نشود. اشك ريختن بايد براى امام حسين (ع) و براى رضاى خدا باشد ، نه براى شهادت فردى مثل من.

حال كه اين مسئله به ميان آمد، از برادران همسال خود مى خواهم كه مبادا پشت از جنگ كنند زيرا سرنوشت اسلام در خاورميانه الان در حال حاضر بستگى به جنگ ايران و عراق دارد ، پس اگر تا به حال بعضى از برادران در خود ضعفى نشان داده اند ، حال به خود آيند و كمر ها را محكم ببندند ، زيرا اسلام نياز به جوان هاى مخلص دارد.

پيامى كه براى برادران دانشجو دارم اين است كه خود را در سنگر دانشگاه يك بسيجى بار بياورند كه هم سنگر جنگ را داشته باشند هم سنگر علم و دانش . اگر جنگ ما خداى ناخواسته شكست بخورد ، سنگر علم تو هم سنگر علم و دانش ، لبنان و فلسطين خواهد شد . اى برادر دانشجو به خود بيا و ضعف از خود نشان نده.

و ديگر اينكه از برادران حزب الله مى خواهم كه مواظب اوضاع باشند ، نگذارند كه افرادى در چهره انقلابى بودن ، خود را در سنگر ادارات ، جا بزنند كه الان اين مساله زياد ديده مى شود ، زيرا اين افراد افرادى نيستند كه براى اسلام و مسلمين جوش بزنند و به مسئوليت خود جامه عمل بپوشانند . اينها كسانى هستند كه سربار جامعه هستند نه خدمتگزار مردم و اينها مى خواهند خود را خوش سيما به قلم بدهند و آگاه باشند و هر زمانى كه رهبر پيامى را مى دهد گوش به فرمان امام باشند ، نكته به نكته و مو به مو آن را گوش كرده و عمل كنند.

برادران بسيجى اگر مى توانند سعى كنند افراد بيشترى را به خود جذب كنند تا با تشكيل ارتش بيست ميليونى بتوانند قدرت اسلام را در سراسر گيتى به نمايش بگذارند و اينكه ديگر جوان ها به طرف كار هاى ناشايست كشيده نشوند.

در آخر از پدر و مادر مى خواهم كه براى من گريه نكنند ، چون راضى نيستم ، بلكه شاد باشند از اينكه من با خدا معامله كرده ام.

از خواهرم مى خواهم كه زينب وار صبر كند و به مادر و پدر دلدارى بدهد . اميدوارم خداوند به آنها توفيق بيشترى بدهد . پدر جان از اينكه دو فرزند بزرگ خود را در راه اسلام فدا كردى نگران نباش ، زيرا وقتى مقام شما بزرگ خواهد بود كه دو فرزند تو شهيد شده باشند و آن وقت از كسانى خواهيد بود شما كه در بهشت جاى دارند و اگر دنيا را نداريد ، آخرت را خواهيد داشت.

از قومان و خويشان مى خواهم كه سلام مرا بپذيرند و اگر از من ناراحتى داشتند و با آنها بدى كرده ام مرا ببخشند و از خدا بخواهند كه خداوند از من درگذرد .

از دوستان مى خواهم كه براى من دعا كنند كه خداوند مرا به خاطر گناهانم مواخذه نكند و سلام مرا به برادران بسيجى برسانيد و بگوييد كه مبادا در كارشان خسته شده باشند و از خود ضعف نشان دهند كه اگر ضعف نشان دادند در ايمان آنها ضعف وجود دارد.

ديگر عرضى ندارم ، فقط بايد بگويم كه اگر جنازه ام به دستتان رسيد كه بهتر و اگر نرسيد ناراحت نباشيد ، زيرا خودم بهتر مى خواهم آن را كه اين طورى باشد.

ديگر عرضى ندارم التماس دعا دارم

خداحافظ 

«اَللّهُمَّ فَاكْتُبْنَامَعَالشَّاهِدِينَ* اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِيوَلِوَالِدَيَّوَلِجَمیعِ لِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ * اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلَى أَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ»

سلام مرا به خانواده هاى شهدا و خانواده قربان زاده برسانيد و بگوييد كه از من راضى باشند .

والسلام على رحیمی 64/11/17


آثار و نوشته ها

مناجات نامه شهيد علي رحيمي 
خدايا من از قاقله عقب ماندم من گنهكارم روسياهم بس گناه كردم در پيشگاه باعظمتت خجالت مي كشم خدا من قدرتي كه از معصيب باز گردم ندارم خدا به من قدرتي بده كه هنوز كه زنده ام ازمعصيب بازگردم.
خدايا آمده ام با تو پيمان بندم كه ديگر گنه نكنم خدايا آمده ام با امام پيمان بندم كه در كربلا پشت سرش نمازجماعت بخوانم.
اي مالك تنم اي مولاجان بر اين بنده گناهكارت رحم كن نگذار محاسنم در آتش دوزخ بسوزد اي خدا مرا از سربازان امام زمان قرا بده به من توانايي بده تا براي اسلام خدمت كنم خدايا معبودا نفس اماره بر من مسلط شده در سركوبي آن قدرتي به من عنايت فرما.
خدايا عبادت هاي ناقصم را به عظمت و بزرگي قبول بفرما خدايا مردم را از من راضي بگردان.
خدايا كاري را كه موجب غرور و خودنمايي مي كنم به من گوشزد كن. خدايا نگذار در موقع خدمتم نفس اماره بر من مسلط شود.
خدايا از تو مي خواهم كه در راه تو چنان تكه تكه شوم كه همانند دستغيب از سرم چيزي نماند خدايا در راه تو آنچنان كار كنم و زجر كشم و آنچنان ضعيف شوم كه ديگر در قيامت در آتش نسوزم خدايا من كه در اين دنيا استقامت ندارم چطوري استقامت در آتش دنيا را تحمل كنم خدايا تحمل آتش دوزخ را ندارم خدايا عنايت كن كه در اعمالم نيت پاك و صادق داشته باشم.
خدايا من ضعيف و ناتوانم كه تحمل درد و رنج را ندارم چگونه مي خواهم در آتش جهنم بسوزم خدايا مرا از اين آتش نجات بده.
خدايا اين را مي دانم كه من در برابر خون شهدا مسئولم خدايا نمي توانم آن طور خودت مي خواهي به مسئوليتم جامه عمل بپوشم خدايا اي خدا بر من بيمار رحم كن و مرا به اين مسئوليت وظيفه شناس كن.
خدايا توفيق پاسداري از خون اين عزيزان به من عنايت فرما.
خدايا تو خود گفتي اُدعوني اَستَجِب لَكم خدايا خود گفتي كه هر كه دين مرا ياري كند ياري مي كنم او را.
خدايا ما آمديم خدايا ما آمديم كه برويم كربلاي حسين ما آمديم كه كربلاي حسين را براي ملت مسلمان ايران باز كنيم، آخر خدايا چرا بايد مسلمانان ايراني از زيارت قبر رهبرشان حسين بي بهره باشند.
خدايا ما اگر كربلا نمي خواهيم پس در كردستان و در خوزستان چكار مي كنيم خدايا ما لياقت نداريم ما آلوده هستيم ولي خودت عنايت فرما بر اين مردم مسلمان بر اين همه زن و مردي كه صدايشان هميشه بلند است . هميشه خدا خدا مي كنند هميشه امام زمان را صدا مي زنند و شبهاي چهارشنبه توي دعاي توسل ناله مي كنند شبهاي جمعه توي دعاي كميل به سر و سينه مي زنند . صبحهاي جمعه سحر با دل شكسته با قبل هاي پر از درد و با ديدهاي گريان صدا مي زنند اي خدا بخاطر خون شهدا بخاطر معلولين و مجروحين بر ما رحم كن كربلا را عنايت فرما خدا يا آخر در خانه كي بريم با كي درد دل كنيم به چه كسي بگيم آخر ما غير از درخانه تو مكان ديگري نداريم.
اي خدا تو را به جان مهدي تو را به خون شهدا قسم به فريادمان برس دردهاي ما را درمان كن هر چند گنهكاريم هر چند لياقت نداريم اما به بزرگي خودت بر ما ترحم كن.
خاطرات شهيد علي رحيمي از جبهه 
در نزديكي 22 بهمن 1361 بود كه نيروها به جبهه ها مي گريختند روزي در شهر سرايان اعلام كردند كه نيرو لازم است در حدود 12 نفر آماده شديم و به جبهه ها شتافتيم نزديكي عمليات بود در گوش برادران رزمنده زمزمه ايجاد شده بود منتهي همه اماده بودند ولي از عمليات خبري نبود رزمنده ها مي گفتند چرا عمليات شروع نمي شود همه زمزمه عمليات مي كردند رزمنده ها وقتي كه دور همديگر جمع مي شدند از عمليات صحبت مي كردند تا اينكه يك شب كه هنوز خورشيد غروب نكرده بود فرماندهمان برادر طاهري اعزامي از كاشمر ما را جمع كرد گفت برادران لحظه ياري كردن اسلام فرا رسيده آماده شويد براي رفتن به كربلا آماده كنيد بچه ها شاد شدند شب كه شد كوله پشتي ها را بستند و همه سفارش به همديگر مي كردند شب را دعاي توسل در مركز تيپ برقرار كردند و يك دعا با حالي بود برادران صدا مي زدند امام زمان تا كي بايد صبر كنيم يكي مي گفت: حسين جان مي آئيم يكي زمزمه مي كرد كه كاروان در حال حركت است دعا تمام شد بچه ها بعضي خوابيدند بعضي نماز مي خواندند بعضي از دوستان مي گفتند كه امشب شب آخر ماست درست مثل زمان امام خميني بود صبح شد ساعت 5/6 اتوبوسها آماده شدند سوار شديم در بين راه نوحه مي خوانديم بچه ها سينه مي زدند نوحه اي كه مي خوانديم اين بود موقع ياري بود و ياري نما يا اباعبدالله.
بعد از مدتي از تنگه ابوغريب گذشتيم و به جنگل رسيديم در اين جنگل درختان سبزي بود و ردخانه اي بود در اين جنگل در وسط رودخانه سنگر زديم شب را خوابيديم عمليات شروع شده بود ما اماده بوديم براي مرحله دوم و الفجر گلوله هاي توپ يكي پس از ديگري به زمين مي خورد ولي چند نفر زخمي شدند كه با آمبولانس به پشت جبهه انتقال يافتند روز ديگر كه صبح شد درگيري شديد بود به ما گفتند برگرديد برگشتيم اما روز بعد براي مرحله ديگر عمليات وارد ميدان شديم فرمانده براي رزمنده ها سخنراني مي كردند و فرمانده ما به بچه ها گفت برادران من قول دادم به فرمانده كه شما را كنار نهر علقمه ببرم و بچه ها همه شاد بودند همه انتظار چنين سخني را مي كشيدند كنار نهر علقمه سازماندهي كنيم و براي رفتم به قدس آماده شويم آن لحظه رزمنده ها معشوق عجيبي داشتند من گفتم كه همه آنها شهيد مي شوند روحيه شهادت طلبي در وجود همه آنها بود عمليات شروع شد بعضي از بچه ها شهيد شدند بعضي زخمي شدند بعضي به آغوش خانواده ها برگشتند اما اين عمليات پيروزهاي بزرگي را به همراه داشت امدادهاي غيبي كمك ما مي كرد. پس بنابراين امام زمان فرمانده و خدا ياور ما.
در تاريخ 28/5/62 روز پنج شنبه شب جمعه از پادگان جديد تيپ ويژه شهدا براه افتاديم ستون موتوري در حدود 100 ماشين بودند ماشين ها يكي دوشيكا روي آن سوار بود يكي ديگر مهمات داشت يكي ديگر وسايل امدادگري داشت آمبولانس ها آژير مي كشيدند ماشين ها چراغ هاي خود را روشن كرده بودند بچه ها شاد بودند مي دانستند عمليات مي روند اما نمي دانستند كه كدام منطقه مي روند. ساعت 6 بعدازظهر الي 7 در داخل دو تا تپه كوچك روي جاده آسفالت پايين آمديم از ماشين هوا تاريك بود دستور دادند نماز بخوانيم با پوتين نماز خوانديم ماشينها برگشتند ما آنجا مانديم به ما يك تكه نان دادند خورديم و براه افتاديم سر به كوهها گذاشتيم از كوههاي بلند از كنار چشمه ها و آباديهاي كوچك مي گذشتيم شب بود هوا آرام و ساكت و فقط صداي پاي رزمندگان سكوت و تاريكي را مي شكست بعضي جاها بچه ها خسته مي شدند ستون نظامي مي نشستند و بعد حركت مي كردند تقريباً ساعت 5/3 الي 4 بود كه به نزديكي يك روستا رسيده آنجا لحظه كوتاهي ايستاديم اطراف را نگاه مي كرديم فقط در بلنديهاي مشرف بر روستا چراغ هايي روشن بود كه گويي كسي در آنجا سنگر دارد و سيگار مي كشيد در حالي كه نزديك بوديم به آنها ارتفاعات را تصرف كرديم و بر روستا مسلط شديم تا صبح شد ساعت 5/6 تا 7 موتور ريزه رسيد پاكسازي آغاز شد كوموله ها درگير شدند درگيري شروع شد و آنها را از خانه هايشان يكي به يكي بيرون آورديم و دستگير كرديم بعضي از آنها به داخل جنگل فرار مي كردند و رزمنده ها به سوي آنها شليك مي كردند و آنها را از پاي درمي آوردند تا ساعت 3 بعدازظهر درگيري بود ساعت 3 برادراني براي شب آماده مي شدند و در گوشه و كنار روستا هنوز بعضي را دستگير مي كردند فرداصبح در حدود 30 نفر از آنها را كشته بوديم كه جنازه هاي آنها را بيرون بردند و ما آنها را تحويل ارتش داديم و به روستاي ديگر مي رفتيم باز هم كه اين مراحل تمام شد بعضي راهپيمايي و بعد رسيدن به روستا و قله ها را به تصرف درآوردند رسيديم به مقر اصلي حزب كوموله و حزب دموكرات و مجاهدين خلق اينجا روستايي بودند كه مردم مستضعفي داشت و حزب كوموله و دمكرات و مجاهدين خلق در اين روستا جا گرفته بودند خانه ها ساخته بودند موقعي كه ما رسيده بوديم مردم گفتند كه شبانه كوموله و دمكرات بطرف مرز تركيه رفته اند و فرار كرده بودند اما يك دستگاه ماشين عبور موقت گرفتيم از آنها و يك آريا كه ماشين نو بود آتش كشيدند و يك سيمرغ را هم آتش كشيدند و اين ماشينها را از مردم دزديده بودند و براي خود استفاده مي كردند يك ماشين كه از بهداري اروميه بود كه بوسيله آنها ربوده شده بود آن را هم گرفتيم دو دستگاه موتورسواري و تعدادي اسلحه از آنها گرفتيم چند نفر دستگير و بقيه فرار كردند و به مرز تركيه رفتند وقتي كه پاكسازي مي كرديم زمين هاي گندم منظره عجيبي داشت زيرا در اين زمين ها علاوه بر دانه هاي گندم چيزهاي ديگري بود در يك خرمن تعداد يك خمپاره يك و چند اسلحه كلاش درآورديم و در يك خرمني ديگر كه دوستان گفتند يك دختر شيرازي كه سرخود را تراشيده بود و يك نفر پسر كه حزب كوموله و دمكرات بودند بيرون آوردند و همين طور روستاها را پاكسازي مي كرديم و به پيش مي رفتيم شبها از قله هاي بلند مي گذشتيم تا بروستاها مسلط شويم در بعضي از روستاها فقط زن بود و مرد كم ديده مي شد اما حزب كوموله و دمكرات چنان تبليغاتي كرده بودند كه وقتي كه سپاهيان مي رسيدند به روستا مردم وحشت داشتند اما بعداز سخن گفتن با مردم روحيه مردم باز مي شد و مي فهميدند كه هدف پاسداران چيست؟ و بعد از چند روز براي اينكه خستگي رزمنده ها كم شود به پادگان خويش در نزديكي اروميه برگشتيم و استراحت كرديم و بعد از دو شب باز به عمليات رفته و پاكسازي را آغاز كرديم شبها در بالاي بلنديها سنگر مي كنديم و صبحها آن را خالي مي كرديم اما جالب آنجا بود كه ما تپه هايي را مي گرفتيم كه مقر سنگر كوموله ها بود وقتي مي رسيديم سنگرهاي آنها را مي ديديم و برعليه آنها از اين سنگرها استفاده مي كرديم و در اين عمليات كه حدود 10 روز طول كشيد 14 روستا{...} حدود زيادي از منافقين دستگير و كشته شدند در كل ارتفاعات موقعي كه ارتفاعات را مي گرفتيم يك شهيد از كاخك به نام شهيد مشهديان كه در حين گرفتن ارتفاعات شهيد شد و روزهاي اول درگيري چند شهيد ديگر دادم ولي انتقام خون اين عزيزان را همانجا از دشمنان گرفتيم و در همان نقطه عده زيادي از آنها را روانه جهنم كرديم اما ديگر راهي براي دشمن نمي ماند يا بايد فرار كند و از ايران خارج شود يا بايد بماند و مقاومت كند و كشته شود كه كشته مي شود انشاءالله و در تاريخ 3/6 اين عمليات پايان يافت و به اروميه و رژه رفتيم و مردم شاد بودند زيرا كه جاده سلماس و اروميه آزاد شده بود و مردم از رزمندگان استقبال مي كردند و در حين رژه كه با ماشين مي رفتيم مردم از شادي شيريني و ميوه به ماشين ها مي ريختند و شعار خدايا خدايا تا انقلاب مهدي را مي دادند و مي گفتند كوموله و دمكرات مرگت فرا رسيده و بعد از اين جريان به پادگان مهاباد برگشتيم و اما جاي شهدا در اين پيروزي خالي بود هر چند كه آنها پيروز شدند اما ديگر در ميان ما نبودند.
خدايا ما را رهرو راه شهيدان قرار بده و به ما توفيق شهادت در راه خودت عنايت بفرما .
در تاريخ 23/6/62 ساعت 10 صبح از مرخصي برگشتم به پادگان رسيدم ناگهان ديدم كه هيچكس از برادران در داخل پادگان نيستند و به عمليات رفته بودند ما هم به محض رسيدن تجهيزات را بستيم و آماده رفتن شديم ساعت 5/1 بعدازظهر با ماشين ايفا سوار شديم با برادران ديگري كه همراه ما بودند و ساعت 5/5 به پادگان پيرانشهر رسيديم و كليه برادران تيپ در اين پادگان استراحت مي كردند و ما هم به آنها پيوستيم و بعد از دو روز به عمليات رفتيم و شبانه حركت كرديم و ستون موتوري از داخل پيرانشهر كه مي گذشت منظره عجيبي داشت بچه هاي كوچك داخل خيابانها به ما مي گفتند خدا نگهدارتان و استقبال مي كردند وقتي كه از پيرانشهر گذشتيم ديديم در داخل جاده در حالي كه شب بود نيروهاي تاميني ايستاده اند و اين نيرو براي اين بود كه ما كه به عمليات مي رفتيم و بايد از اين جاده مي گذشتيم در امنيت باشيم در راه به پايگاههاي ارتش برخورد مي كرديم و از كنار جنگل هاي انبوه مي گذشتيم و منطقه ساكت بود هوا مهتابي بود و بچه ها در داخل قلبهاي آنها حال عجيبي بود همه با خود صلوات مي فرستادند در داخل ماشين كه بوديم يكي از برادران درد شكم گرفته بود كه من داروهاي خانگي كه خودمان درست كرده بوديم همراه داشتم به او دادم و خوب شد و در حدود ساعت 5/11 شب بود كه در يك روستاي كوچكي پياده شديم و نماز خوانديم و در اين روستا پايگاه ارتش مستقر بود و بعد از نمازخواندن و بخط ستوني به راه افتاديم در داخل مسير از ميان كوههاي بلند مي گذشتيم و بعد به يك رودخانه رسيديم كه پل بزرگي بر روي آن بسته شده بود و وقتي كه از اين پل مي گذشتيم به پايگاه ارتش مي رسيديم ولي در جلوي رودخانه يك گروهان به طرف كوههاي جلوي رودخانه رفتند كه گروهان ما بود و بقيه گروهان ها به مسيرهاي ديگري رفتند و در راه كه مي گذشتيم و از قله هاي بلند بالا و پايين مي رفتيم و از روستاها مي گذشتيم از كنار{...} كوچك مي گذشتيم و بعد از مدتي راهپيمايي نزديك صبح شده بود و هوا داشت روشن مي شد كه به هدف اصلي خود رسيديم و نماز خوانديم و سنگر درست كرديم و قله را مستقر شديم و ساعت 7 صبح موتور سبز وارد روستايي كه مقصودمان بود وارد شد و پاكسازي را شروع كرد و عده زيادي از دموكراتها و كوموله ها به درك واصل گرديد و شب داشت فرا مي رسيد كه بعضي از گروهانها در آنجا پايگاه زده بودند ومستقر شده بودند ولي دستور به ما رسيد كه قله را ترك كنيم و به پايگاه ديگري برويم و ما ساعت 5/6 بود كه قله را ترك كرديم و در پايين قله كه جاده كوچكي بود، ديزل باز كرده و در روي جاده ماشينهاي ايفا ايستاده و منتظر بودند و پس از سوار شدن و حركت كردن در بين راه شب شده بود و همه جا تاريك بود ناگهان صداي تيراندازي از يك طرف جاده بلند شد و ماشينها را به رگبار بستند و اين كمين بود كه كوموله و دمكرات در سر راه ما گذاشته بودند ماشينهاي جلوي ستون رد شدند ولي ماشيني كه ما داخل آن بوديم پنچر شد و بعضي از بچه ها به زمين پريدند و من كه تيربارم سنگين بود ديرتر پايين مي خواستم بروم و در همين حال ماشين حركت كرد و در رفت و من داخل ماشين بودم و ماندم وقتي كه به قرارگاه رسيديم ديديم بعضي از بچه ها داخل كمين هستند و بعضي فرار كرده بودند تا اينكه دوشيكا حركت كرد و به دشمن حمله كرد و دشمن را فراري داد و در اين كمين يك شهيد و چند نفر زخمي و مجروح از ما گرفته و بعد از اين جريانات ظهر شد و كليه نيروها از قله هاي ديگر پايين آمدند و به پايگاه جديدي كه زده بودند رسيدند و بعد از اينكه شب فرا رسيد به پايگاه ديگري كه در زمان قديم پاسگاه ژاندارمري بود رفتيم و يك شب را در آنجا مانديم و شب ديگر حركت كرديم براي عمليات دوم مرحله اول و اين بار عمليات ما در منطقه بزرگي بود كه چندروستا پهلوي هم بودند و ضدانقلاب زياد در آنجا براي خود تجهيزات آماده كرده بود و خيال مي كرد كه براي هميشه خواهد بود ولي نمي دانست رزمندگان سلحشور اسلام به ياري امام زمان از قله هاي بلند و صعب العبور همچون شير بالا خواهند رفت و آنها را بي خانمان خواهند كرد و بلند نام اين روستاها يكي گالش بالا و ديگري گالش پايين بود كه رفتيم و مقدار زيادي اسلحه و مقدار زيادي مدارك از قبيل كارت شناسايي و افرادي آمده بودند كه آنها را دستگير كردند و به دادستاني بردند و روستاي گالش پايين در يك خانه دو تا دختر بودند كه بعد از پاكسازي برادران به داخل روستا رفته بودند و اين دو دختر را شناسايي كردند كه بعد از دستگيري و بازجويي يكي از دخترها دختر مهندسي بود كه مي گفت پدرش ساواكي بود و من براي بدست آوردن مواد مخدر به اينجا آمده ام ولي اينها توطئه بود و به تعداد يك اسلحه ژ3 و يك اسلحه كسري از اين دختر گرفته شد و همچنين در موقع پاكسازي اين روستا مقدار زيادي جعبه تنظيف اسلحه از كنار ديوارها و در خانه ها كشف شد و از يك خانه اسلحه ژ3 كشف شد كه صاحب خانه با كوموله همكاري مي كرد كه دستگير شد و علاوه بر آن به مردم روستا مهلت داده شد تا 24 ساعت اسلحه هاي خود را تحويل دهند و در غير اين صورت همه را دستگير خواهيم كرد و در حدود 24 ساعت انتظار كه تعداد زيادي اسلحه كلاش و برنو و ژ3 و ام يك از مردم تحويل گرفته شد وقتي در يكي از خانه هايي كه منافقين داخل آن بودند وسايل آراستن زنانه و موزيك و طبل و سنتور و ديگر وسايل فحشا كه آنها انجام مي دادند كشف شد در حدود زيادي اوركت و سه عدد ماشين تويوتا كشف شد و بعد از آن يك عددجيپ هم از منافقين با دو تراكتور و يك عدد ماشين كمپرسي بنز خاور هم از آنها گرفته شد و بعد از اين جريانات يك شب در آنجا مانديم و از اينجا باز به عمليات ديگري رفتيم كه در شب كه{...} راه مي رفتيم به كمين برخورد كرديم و به ما كمين زدند ولي به لطف خداوند به فرماندهي امام زمان كسي از بچه ها آسيبي نرسيد وكشيدند بالاي قله، قله اي كه مي رفتيم بالا قله بلندي بود كه هر چه مي رفتيم به آن نمي رسيديم بچه ها خسته شده بودند در حالي كه خسته شده بودند با خود صلوات مي فرستادند و توي دلشان مناجات مي كردند و به قدرت خداوند به بالا رسيدند و تا صبح در آن قله مانديم و صبح به طرف هدفها حركت كرديم ولي دشمن فرار كرده بود و ردپاي آنها بخوبي روشن بود تا ظهر كه رفتيم به هدفها رسيديم ولي دشمن در اينجا هم فرار كرده بود و فقط سنگرهاي آنها خالي بود كه ما در اينجا هم از آنها تعداد يك ماشين تويوتا و يك تراكتور به غنيمت گرفتيم و پس از اين عمليات به پادگان برگشتيم با موفقيت و پيروزي و اميدوارم كه هميشه به ياد خدا باشيم و از خدا فراموش نكنيم زيرا كه خداوند ياور سربازانش است و خداوند ارضي نيست كه مشركين بر سربازانش پيروز شوند.
عمليات والفجر 4 با رمز يا الله يا الله يا حسين جان لبيك
شب 9 محرم بود شب تاسوعاي حسيني خبر رسيد كه عمليات در پيش است برادران آماده باشند يك شب پيش زمزمه عمليات در گوش رزمندگان پيچيده بود اما حتمي نبود. شب شد رزمندگان دعاي كميل كه در اين شب برگزار شد بي سابقه بود در تاريخ زيرا شب محرم و لحظات عمليات جانيازي عزيزان بود شبي بود كه بعضي در حال معراج بودند شبي بود كه ديگر بعضي از عزيزان با خود وداع مي كردند دعاي كميل شروع شد بچه ها خواندند گريه كردند اشك ريختند بعد از دعا همه همديگر را در آغوش گرفتند خداحافظي مي كردند چه حالي چه شوري برادران به همديگر مي گفتند مرا ببخش مرا هم شفاعت كن همه گريه مي كردند اين شب رزمندگان تا صبح بيدار بودند يكي وصيت مي نوشت يكي نامه مي نوشت همه در حال ديگري بودند يكي تا صبح نماز خواند يكي تا صبح دعا مي خواند انگار شب عاشواري حسين است ياران به حسين عهد و وفا مي كنند درست خيمه هاي كربلاي حسين منعكس شده بود هيچ فرقي نداشت شب صبج زيارت عاشورا خوانده شد ساعت 5/8 صبح بود كه رزمندگان برادر عزيزمان قمي صحبت كرد ساعت 5/11 گردان حضرت رسول اولين گردان كه قصد{...} را داشت زودتر از همه براه افتاد و كاروان در حال رفتن بود ماشينها همه پرچم سياه زده بودند برروي پرچمها نوشته بود يا حسين مظلوم برادران آرم به بازو بسته و با آرم سپاه كه نوشته بود يا حسين مظلوم و با آرم الله اكبر بر پيشاني از زير قرآن رد مي شدند روحانيون بدرقهه مي كردند مي گفتند برادران ما شفاعت كنيد مي گفتند دعاي امام بدرقه راهتان باد...
فرم نظرسنجي از شهيد علي رحيمي 
*در جبهه چه احساسی نسبت به خانواده و فرزندان و مایملک خود دارم؟
من که به جبهه آمده ام از خانه و زن و فرزند و زندگی و مایملک خود گذشته ام و اگر شهید شدم که افتخارم است و افتخار می کنم و اگر برگردم باز هم به دنیا دل نبدم و نخواهم بست.
*از دیدن کمک های بی دریغ امت اسلامی چه احساسی پیدا می کنم.
من وقتی که این کمک های امت مسلمان را می بینم از این امت حجالت می کشم و فکر می کنم که چه احساس و علاقه ای دارند به جبهه و از یاد جبهه نمی روند و در صحنه هستند و این کمک ها روحیه به ما می دهد و در ما غیرت مردانگی ایجاد می کند. رعایت می شود که وقتی به این کمک ها نگاه می کنیم بیش تر به فکر جنگ و مردم و شهدا و اسلام باشیم و بیش تر به مسئولیت خود برسیم و کار کنیم برای امت و اسلام.
*چند تن از همراهان اعزامیم به شهادت رسیده اند و نسبت به آن ها چه احساسی دارم.
دو نفر از همراهانم به شهادت رسیدند که عبارت اند از سیدکاظم محمدپور و سیدقاسم میرزایی که باهم همسنگر بودیم و این برادران واقعا لایق شهادت بودند و احساسی که من دارم این است که من باید ادامه دهنده ی راه ایشان باشم و از آن روحیه ای که ایشان داشتند درس بگیرم و انتقام خون این عزیزان را بگیرم و از یاد آن ها نروم و همیشه حماسه های آن ها را به یاد خود و سر لوحه ی خود قرار بدهم.


نظرات