شهید علی رحیمی
نام پدر: عبدالله
تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۰۱/۲۹
محل تولد: سرایان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
محل شهادت: بوارین
محل دفن: سرایان
یگان خدمتی: بسیج
یگان خدمتی: سپاه
دو فیلم بیاد ماندنی از شهید:
مصاحبه با شهید یک ماه قبل از شهادت
نوحه خوانی شهید در جمع همرزمان گردان کوثر دانشجویان اعزامی از تربیت معلم فردوس
زندگی نامه :
وصیت نامه :
من که به جبهه آمده ام از خانه، زن، فرزند و زندگی گذشته ام و اگر شهید شدم که افتخار می کنم و اگر برگردم باز هم دل به دنیا نمی بندم و نخواهم بست. برادران انتظاری که من از شما دارم این است که در هر حال یار و یاور و همراه ولایت فقیه و در این زمان نگهدار فرزند پاک پیامبر(ص) باشید و اسلحه ای که از دست من افتاده شما بر دوش بگیرید.
خاطرات:
نقل از سایت سرایان بیدار
به گزارش سرایان بیدار: خاطره گفتن از شهید و شهیدان کار بسیار سخت و سنگین است ؛ چون شهید را نمی توان در یک بعُد و یک زاویه آنهم بوسیله بصیرت مادی تجسم کرد ، بلکه باید با ژرف نگری معنوی و مطالعه عمیق ، بصیرت درونی و ماوراء از انسان مادی به حافظه ذهن آورد و از زوایای مختلف مورد مطالعه قرارداد که متاسفانه ما انسان های آغشته به گناه از آن محروم هستیم . ولی شاید همین بصیرت مادی و قلم زنی ظاهر تحفه ای باشد برای آیندگان و جوانان پاک و بی آلایش که بتوانند با نگاه معنوی خود زوایای پنهان و آشکار شهید را از این قلم شکسته به زبان آورد، تا به وسعه قطره ای از دریای بیکران ایشان بتوانیم بهره لازم را ببریم . اگر انقلاب ما پیروز و در جنگ تحمیلی هم توانستیم بر دشمن تا دندان مسلح و استکبار جهانی پیروز شویم ، بخاطر همین مقاومت ها و جانفشانی ها که عزیزانی مانند شهیدان رحیمی – قربانزاده و…. که نمودند ، می باشد . خب، بنده یکی، چند خاطره که خود با این شهید درارتباط بوده نقل می کنم . انشاءالله که خود این شهید ما را مورد لطف و عنایت قراروشفاهت ما را در روز جزاء بنماید . (انشاء الله )
خصوصیات پدر شهیدان :
چه خوبست در مقدمه سخن، اشاره ای کوتاه به اصالت والد این عزیز بنمایم تا حقایقی هر چند کوتاه برای خوانندگان عزیز روشن شود .
شادروان مرحوم حاج عبدالله رحیمی ابوی این بزرگوار بسیار قلب مهربان و دلسوزی داشت . تمام مصائب و مشکلات در سینه خود نگه ، و خم به ابرو نمی آورد . با آنکه سواد آنچنانی نداشت ولی بسیار صحبت های پر مغز و غنی بر زبان جاری و ساری می کرد . بعنوان مثال یک سال قبل از اینکه فوت نمایند . به من گفت : « علی !! یک زمانی باشد، مثلاً ۲۰۰ سال بعد که من و شما نباشیم !! افراد از همدیگر سئوال کنند که مقبره این افراد ( اشاره به مزار شهداء سرایان ) که اینجا مدفون شده اند ، اینها چه کسانی بودند ؟ خواهند شنید !! اینها پهلوانانی بودند ، که در مقابل یزیدیان زمان خود ، از صدام گرفته تا آمریکا ، انگلیس ، شوروی و…. ایستادگی کردند، و در نهایت به درجه رفیع شهادت نائل آمدند ، و آنها مغلوب این بزرگان شده اند ، شاید در آینده نه چندان نزدیک این شهداء را در حد امام زاده گان گرامی بدارند . »
خب یک انسان بی سواد ولی با این طرز تفکر که خود من تا بحال فکر این چنین چیزی را نکرده از خصوصیات بارز ابوی ایشان بود . مادر ایشان هم انسان زحمت کش و صحرا رو و بسیار شریف و دل رحم ، شاید اگر انسان با روحیه نامبرده آشنا نباشد فکر می کند که حرف هایی که می زند از روی غرض است . ولی نمی دانند که موضوع خاصی در دلش نیست و بسیار قلب مهربان و رئوفی دارد . بهر حال شهیدان رحیمی در چنین دامانی تربیت یافت .
مراحل تحصیل ابتدایی شهید علی :
اینجانب از کلاس پنجم ابتدایی با ایشان آشنا شدم . نامبرده در یک خانواده کشاورز و مذهبی و نسبتاً از طبقه متوسط جامعه چشم به جهان گشود . امتحان که شروع می شد با هم درس می خواندیم و بعضی شب ها تنها یا به اتفاق دوستان دیگر در منزل ایشان به مطالعه می پرداختیم . والدین ایشان حدود یکی دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار و سماور را روشن و تا هنگام آماده شدن چایی به طاعت و عبادات خدواند قادر متعال می پرداختند . پدر ایشان پس از اذان بلافاصله نماز صبح را خوانده و پیاده به سمت محل کشت و کار خود که در بیابانی بنام صحرای بهشت آباد ( صحرای چِردر) بود بدون وسیله حرکت و پس از پیمایش چندین کیلومتر ، حدود یکی دو ساعت به محل کشت و زرع خود می رسید و از چنین راهی نان و خوراک به بچه ها بخصوص شهیدان رحیمی که کاملاً حلال بود ، ارزاق میکرد .
شهید رحیمی از همان ابتدا یک نوع مدیریت به اقتضاء سن و سال در وجودش شلعه ور بود و آن قاطعیّت و اداره کردن یک مجموعه حتی در اندازه خانواده ، همکلاس ها و همبازی های بود . بعنوان مثال معمولاً آن موقع هر کس به مشهد مقدس جهت زیارت و پابوسی حضرت رضا (ع) مشرف می شد ، به جهت اینکه نمازش شکسته نشود ، قصد زیارت ۱۰ روزه می کرد ، و پدر و مادر ایشان هم به این شکل عمل و تمام زندگی از برادران گرفته ، تا صحرا ( آبیاری پدر )، گوسفندان و…. همه را به ایشان می سپرد . لذا من خودم شاهد بودم که ایشان به بهترین نحوه ممکن آنها را اداره و در خلال آن کار پخت و پز را انجام و کارهای کشاورزی بابا که به او سپرده شد بود ، دنبال می کرد . بطوریکه موقع اذان ظهر که از مدرسه تعطیل ، تا ساعت ۱۴ بعداظهر که می خواست به مدرسه برود ، ( چون آن موقع مدارس صبح و عصری بود یعنی از ساعت ۸ صبح تا ۳۰/۱۱و بعداظهر از ساعت ۱۴ الی ۱۶) سریعاً به بیابان می رفت و حیوانات را علوُفه و بلافاصله برمی گشت و نهار بچه ها (حسین ، رضا ، مهدی ، البته حمیدآقا آن موقع کوچلو بود و با پدر و مادر به مسافرت می رفت ) که کوچلو بوده و می خواستند به مدرسه بروند را آماده ، و پس از صرف، آنها را راهی مدرسه می کرد . حتی شستشوی لباس های نامبردگان هم در غیاب مادر انجام می داد .
یادم نمی رود ، زن همسایه به سفارش مادر، مامور شده بود تا در غیاب والدین سری زده و اگر چنانچه کم و کسری دارند برای آنها انجام دهد . ولی وقتی می دید همه چیز مرتب و سر جای خود قراردارد ، بعد که مادر می آمد، می گفت اصلاً من که هیچ کاری انجام نداده مگر با بودن علی آقا کاری روی زمین می ماند .
این شهید بزرگوار در غیاب والدین کار دیگری که انجام می داد ، نظارت بر درس خواندن برادران بود ، بطوریکه شب که از کارهای خانه فارغ می شد ، مرحوم شهید حسین که برادر کوچکتر پس از ایشان بود ، پیش خود فرا و درسی که روز قبل معلم تدریس کرده با ایشان مرور می کرد ، شهید حسین هم که تبع مزاج و شوخ بود ، سربه سر شهید علی می گذاشت ، و حسر ایشان را در می آورد که علی می گفت من برای خودت می گویم و ایشان را نصیحت می کرد . یا شهید حسین باز سربه سر برادر دیگر می گذشت که تو چرا درس نمی خوانی ، و….. بسیار فضای شاد و مفرّج بر خانه حاکم بود، که من اکثر شب ها آنجا می رفتم .
یکی از خصوصیات دیگر ایشان کمک در خانه به مادر بود ، یادم هست که هر وقت مادرش می خواست نان پخت کند ، روز قبل آن، از مدرسه در ساعت تعطیلی سریعاً به منزل مراجعه و با موتور یا گاهاً پیاده به بیابان ها رفته و جهت پخت و پز نان ، هیزم و مواد سوختنی تهیه می کرد . اگر مادرش دست تنها بود ، خمیر و یا نگهداری بچه ها را به عهده می گرفت ، تا کار مادر به موقع و مرتب انجام شود .
در مدرسه با هم کلاسی ها بسیار مهربان و همدل بود ولی اگر بعضی از دانش آموزان ضعیف و کم رشد و حال مورد آزار و اذّیت افراد و به قول امروز « گردن کلفت و یا به تعبیربهتر قُلدرمآبانه » قرار می گرفتند ، جلوی آنها ، تمام قد می ایستاد و کار اشتباه او را گوش زد می کرد ، که تا مدتی آثار پشیمانی در چهره آنها نمایان بود .
معلمین درس فارسی که سرکلاس می آمدند ، « معمولاً آن زمان دانش آموزان را ملزم می کرد، تا چند نفری درس گذشته را مرور کنند و سپس درس جدید را شروع می کرد» لذا پس از مرور ، بلافاصله انگشت اشاره معلم به سوی ایشان می رفت چون هم با صدای خیلی قراء درس را می خواند و هم لرزشی در صدایش نبود، وی تنها کسی بود که این کار را انجام می داد .
در روزهایی که قرار بود مراسم رژه برگزار شود ایشان با یک اقتدار و قاطعیت پا را به زمین می کوبید، که مورد تحسین همه معلمان بخصوص مربیان تعلیم رژه قرار می گرفت . « حتی دوستان از روی مزاح و شوخی به ایشان می گفت، علی آقا وقتی رژه می روی پا که بر زمین می کوبی بعداً یک مرتبه باز می پری بالا که انسان فکر می کند ، فنر اتوبوس زیر پایت وجود دارد .که این هم حکایت از جدی بودن در کارش بود . »
یکی دیگر از خصائص و حسنات ایشان ، کمک به هم نوع بخصوص دوستانش بود، که به یکی دو نمونه اشاره می کنم :
– « یکی از دوستان که راننده اتوبوس بود ، در هنگام تردد در مسیر سرایان به مشهد تصادف که منجر به کشته شدن دو نفر شد ، که وی را زندانی کرده بودند ، یادم نمی رود شهید رحیمی به محض با خبر شدن از این حادثه ، به قدری ناراحت شد ، که انسان فکر می کرد ، این حادثه برای ایشان اتفاق افتاده است . لذا تعدادی از دوستان را جمع و ماشین سواری کرایه و به شهر گناباد مراجعه و از این عزیز دلجویی که این امر موجب تحسین و خوشایند همه دوستان و خانواده نامبرده شد . »
یا موضوع دیگر اینکه :
« خواهر م که حدود ۳ سالش بود ، مریض و تب زیادی داشت . مادرم به من التماس می کرد چون پدرت نیست او را به دکتر ببر، از آنجاییکه من قرارد بود با شهید جایی بروم تمرد داشتم ، تا اینکه شهید رحیمی در آن لحظه درب منزل ما رسید و منتظرم بود . لذا محاورات ، جر و بحث ها ، من با مادرم را شنید ، یک لحظه متوجه شدم صدای ایشان از درب منزل به گوش رسید ! بیاریدش من می برم ، گفتم علی آقا بیا برویم پدرم می آید او را می برد ، گفت نه بچه مریض است شاید با دیر آمدن پدر حالش بدتر شود من که هستم ، کمک می کنم اصلاً من می برم پیش دکتر !! خلاصه اینکه وسیله ای نداشتیم لذا همین طوریکه از منزل بچه را آوردم ، ایشان وی را از من گرفت و تا درمانگاه ( محل پاساژ مرحوم خالقی ) بغل کرد من هر چه اصرار کردم علی آقا خسته می شوی به من بدهید ، گفته نه خسته نمی شوم ( من حدس می زنم به جهت اینکه من از آوردن او ممانعت داشته و حرف نه را به مادر زده بودم ایشان این کار را انجام تا پای حرفش به ایستد .) ، لذا مسیر خانه تا درمانگاه طی ، تا اینکه پیش دکتر برد !! و نسخه اش را گرفت و مجدداً با هم برگشتیم و همه این مسیر بچه بغل این بزرگوار بود .»
خب ایشان بهمراه اینجانب و ۷ نفر دیگر در اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان ، که در غیاب پایگاه بسیج ، کار ثبت نام و اعزام به جبهه را انجام می داد نام نویسی که در این میان شهیدان بزرگی همچون شهید ملایی ، ( از دره باز ) شهید اصغر صباغ ، شهید علی اکبر اسماعیلی ( از آیسک ) بودند . لذا اعلام شد، منتظر باشید تا به محض اینکه از رده های بالا درخواست نیرو شود، شما را به جبهه اعزام خواهیم کرد . روز موعود فرا و اعلام شد و بنده به اتفاق آقای علی داودی – شهید اصغر صباغ – شهید امین الله ملایی در اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان جمع و منتظر شهید علی رحیمی بودیم ، که ایشان با ناراحتی فراوان و بغض در گلو مراجعه و گفت « برادران ضمن عذر خواهی من نمی توانم با شما اعزام شوم !! گفتیم چرا ؟ گفت آخر پدرم خیلی بی تابی می کند و می گوید ، من به هیچ عنوان راضی نیستم شما به جبهه اعزام شوید !! و من چون وجاهت شرعی دارم تا رضایت پدر و مادر را جلب نکنم ، نمی توانم بیایم . شما اعزام شوید ولی من پس از آنکه والدین خود را راضی کنم ، اعزام خواهم شد ! ( این هم یکی از آموزه های دینی ایشان در اطاعت و تمکین از فرامین الهی نسبت به پدر و مادر، بود ) هر چند که جدا شدن از قافله شما برای من سخت است ولی مطمئن باشید هر جا که حضور داشته ، خود را به شما خواهم رساند » و همینطوری هم شد . ایشان پس از صبحت با پدر و مادر و رضایت این عزیزان در اسرع وقت با گروه بعدی ثبت نام و پس از سیر مراحل آموزش و دوره مقدماتی بسیج ، اعزام و به خواست قلبی خود رسید . یعنی در همان منطقه ای که ما بودیم ( سرپل ذهاب ) اعزام و در پادگان ابوذر مستقر و به هر طریقی که بود اعضای گروه چند نفری ما را پیدا و در نهایت به هم رسیدیم . به این صورت که علی رحیمی و دوستانی که با هم بودند درموقعیتی در سه راهی پادگان ابوذر ، سرپل ذهاب وسرآبگرم مستقر شدند ، لذا ما که نمی دانستیم این عزیزان وارد منطقه شدند نیمه شب که از خط مقدم « دشت ذهاب » بر می گشتیم ، راننده وانت تویوتا به جهت اینکه از آتشباری عراقی ها فرار کند تا می توانست سرعت ماشین را زیاد کرده بود ( جاده بشدت توسط عراقی ها زیر گلوله های خمپاره ، توپ ، کاتیوشا که ، ثانیه ای فرود می آمد ) ، خب ما به موقعیت این عزیزان که رسیدیم یک لحظه متوجه شدم که کسی چراغ قوه داخل ماشین انداخت و صدا زد فردوسی با شما نیست!! که چون سرعت زیاد بود صدا واضع نبود ، فقط شنیدیم که کسی صدا زد ، بهر حال ساعت ۲ بعدازنصف شب ، جهت استحمام و استراحت سه روزه وارد پادگان شده ، که صبح طلوعین متوجه شدیم کسی وسط آسایشگاه صدا می زند، شما دیشب از جبهه برگشتید؟ یکی از دوستان گفت بله !! ایشان گفت شما آقای داودی و سُهی را می شناسید ؟ که دست اشاره به سمت ما رفت که یک لحظه متوجه شدیم ، آقای نعمت الله مظفری پی ما می گردد ، بهر حال پس از احوال پرسی ، گفت سریعاً آماده شوید که برویم !! گفتیم کجا؟ گفت همان محل که هستیم . ما گفتیم ، فردا خودمان می آییم ! گفت علی رحیمی تأکید کرده تا شما را با خود همراه نکنم ، به موقعیت نروم . خلاصه آماده شده و با موتور سیکلت هندایی که دست ایشان بود، دو نفره نشسته و به محل رفتیم که ایشان از دیدن ما که در آن جمع برادران رجب ارفعی – کاظم کرباسی ، محمد خزایی (از آیسک ) با ایشان بود ، بسیار خوشحال و اظهار مسّرت و یک شب میهمان آنها بودیم . ( که شب هنگام کاتوشیا و توپخانه برادران ارتش که مستقر در آن موقعیت بود آتش سنگین ، روی مواضع عراقی ها گشود و پس از تخلیه آتش ، سریعاً منطقه را ترک کرد . و پاسخ آتش باری عراقی ها روی سنگرهای ما شروع ، و شب بسیار بیادماندنی بود .که در این اثناء دو نفر هم شهید ، که یکی از جناره ها کاملاً سوخت و خاکستر شد ) بهر حال ایشان گفت دیدید به قول خود عمل کردم!! گفتیم چطور والدین خود را راضی کردی ؟ گفت ابوی من وقتی دید خیلی من ناراحت هستم و بی تابی می کنم !! خودش پیش من آمد و گفت علی ، می خواهی به جبهه بروی ، برو بابا !! خداوند حافظ تو است نه من !! لذا من تو را به خدا سپردم و این بود که آمدم . لذا آنها پس از یک هفته به خط مقدم و جبهه های گیلان غرب انتقال و ما دیگر آنها را ندیدم تا اینکه سرایان به هم رسیدیم . (مهرماه ۱۳۶۰ ) .
شهید رحیمی در تمام کارهای فرهنگی که وجود خود را آنجا ضروری می دید شرکت می کرد ، یادم نمی رود یک روز شهید غلامرضا پسندی ( البته یاد کنیم از این شهید بزرگوار ، نامبرده جمعی آموزش و پرورش و اهل شهرستان فردوس که در کسوت معلّمی و رئیس دبیرستان ابوذر سرایان بود . دارای پیشینه انقلابی و سابقه مشعشع داشت ، مدتی به سِمت بخشداری شهر سرایان منصوب شد . ایشان پس از مدتی داوطلبانه به جبهه اعزام و اولین بخشدار آن منطقه بود ، که به درجه شهادت رسید . روحش شاد ) شهید رحیمی را صدا و گفت ما می خواهیم در این مدرسه شعبه اتحادیه دانش آموزان ، ایجاد کنیم و هر چه فکر می کنم ، بهتر از شما کسی برای مدیریت آن سراغ ندارم ، که وی ضمن اینکه گفتند؛ مسئولیت بزرگی بر گردن من می اندازید آن را قبول و کم کم با تبلیغات وسیعی که داشت ، پای ورود دانش آموزان به این شعبه را باز، که ثمره آن شهیدان : سید قاسم میرزایی – سید محمد کاظم محمد پور – سید حسن صاعدی – علی اکبر قربانزاده ، و… را می توان نام برد .
از سمت چپ : برادر شهید غلامرضا پسندی ( بخشدار سرایان ) برادر مرادنیا
برادر مهدی عظیمی و …
شهید رحیمی توجه خاصی به مسائل مذهبی و دینی داشت و شب جمعه ای نبود که در سرایان باشد و دعای کمیل را قرائت نکند ، و یا مراسم حضرت اباعبدالله الحسین ( علیه السلام ) بر پا ، زیارت عاشورا و مداحی نکند . لذا خصلتش این بود ، که همیشه خود را در صفوف اولین کسان و عزاداران جای می داد .( البته من با وی در تربیت معلم نبوده ، ولی از دوستان و هم دوره های ایشان شنیده ، که همیشه دعای کمیل را قرائت و مستّمعین را به سر سفره حضرت اباعبدالله الحسین ع می کشاند . حتی فرمانده گردان می گفت که صبح ها برادران را برای نماز بلند و پس از نماز برای آنها مداحی و قرائت زیارت عاشورا می نمود .
یکی از دیگر کارهای فرهنگی ایشان اینکه ، در سالگرد انقلاب اسلامی و ۲۲ بهمن به همت پایگاه بسیج شهرستان قرار بود نمایشنامه ای تحت عنوان « حُجربن عدی » به نمایش گذاشته شود . لذا نقش های مختلفی به افراد داده شد که شهید علی رحیمی به عنوان «حُجربن عدی » ایفای نقش کرد و این نمایشنامه بسیار مورد علاقه و تحسین مردم شهرستان قرار، بطوریکه آوازه آن در شهرستانهای مجاور ( فردوس و گناباد ) پیچید و رسما ً دعوت تا در آنجا هم به نمایش گذاشته شد . ( یاد کارگردان این نمایش نامه برادر صادق صالح نیایی که از اهالی شهر آیسک بود، گرامی می داریم )
عکس زیر مربوط به نمایشنامه است از سمت راست : ایستاده حسن طاهرپور – علی سُهی سرباز ابن زیاد
و آقای کیال معلمی از فردوس در نقش ابن زیاد ابن زییاد – شهید رحیمی نشسته با شال سفید در نقش
حجربن عدی در بهمن ماه سال ۱۳۶۰
خب شهید علی رحیمی با چند تن از دوستان خود ( شهید قربانزاده ، برادرجانبار مرحوم علی باباسلطانی و برادران : محمد صفرپور، سید حسن حسین نژاد ، اکبر پیروزی ، ) ادامه تحصیل دادند و پس از فارغ التحصیل و اخذ دیپلم و احساس اینکه نظام و جبهه ها به وجود ما احتیاج دارند !! داوطلبانه خود را به مراکز نظام وظیفه ، معرفی و پس از مراحل گزینش به لشکر ویژه شهدا اعزام شدند . برادر علی رحیمی با توجه به اینکه سرباز وظیفه بود ، ولیکن تا سطوح فرماندهی رشد تا اینکه نامبرده بعنوان مسئول یکی از دسته های گروهان و سپس در سطوح فرماندهی بعنوان فرمانده گروهان ارتقاء یافت . چند ماهی بیشتر از خدمت ایشان در لشکر ویژه شهدا نمی گذشت که بنده و تنی چند از برادران دیگر که لباس سبز سپاه را پوشیده و در کسوت پاسداری قرار گرفته بودیم به آن لشکر که همین برادران حضور داشتند ، اعزام شدیم . برادر رحیمی در گردان حضرت رسول (ص) و بنده به همراه دیگر دوستان در گردان حضرت امام حسن مجتبی (ع) خدمت می کردیم . در یکی از عملیاتها با هم در یک ستون قرار ، بطوریکه گروهانی که ایشان فرماندهی آن را داشت انتهای ستون و گردان ما که بنده همراه فرمانده گردان بودم در سر ستون با هم برخوردیم ( خوب است که در اینجا اشاره ای کوتاه به نحوه عملیاتهای کردستان بنمایم و آن به این صورت بود که تمام نیروها شبانه حرکت می کردند و ستون بزرگی شکل می گرفت ، بطوریکه مثلاً اول ستون در شهر آیسک یا شهر سه قلعه و عقبه آن در شهر سرایان بود ، گاهی اوقات می شد که در کمین دشمن گرفتار می شدیم ولی به جهت اینکه عملیات لو نرود و دشمن از ستون کشی ما مطلع نشود ساعت ها در کمین گرفتار می شدیم که با تدبیر فرماندهی از وسط آتش باری دشمن بصورت سینه خیز و یا تاکتیکی های دیگر دشمن را فریب و عبور می کردیم ) بهر حال یک لحظه متوجه شدم که در تاریکی شب ، برادری که صدایش آشنا است خیلی آرام به نیرویش می گوید ، که حرکت کن اگر حرکت نکنی مجبور هستم تو را رها کنم ، و می دانی در وسط این بحر بیابان و تاریکی شب ( ساعت ۳ صبح ) چه بر سرت خواهد آمد !! لذا این موضوع گذشت چون بنده نمی توانستم ایشان را صدا بزنم و سکوت مطلق حاکم و دور تا دور ما کومله و دموکرات ( ضد انقلاب ) وجود داشتند . گذشت ، تا در پادگان همدیگر را دیدیم ، گفتم علی آقا قضیه چه بود ، چون من پشت سر شما بودم و فقط صدای شما را می شنیدم ، که نامبرده گفت !! این نیرو خیلی خسته شده بود ( باید داخل پرانتز عرض کنم در تعقیب دشمن ، گاهاً از سرشب تا طلوع صبح در وسط کوه و دره ها پیاده روی می کردیم بعضی که توان جسمی ضعیفی داشتند زود خسته می شدند ) و می گفت من را رها کنید بهر حال اینقدر او را نصیحت کردم تا آخرش حرکت و صبحت های من باعث شد تا از اینجانب بیشتر توان یافته و خود را به سرستون گردان، برساند .
خب لشکر ویژه شهدا که در مهاباد استقرار یافته بود ، موقعی که عملیات نبود ( چون عملیاتهای لشکر ویژه شهدا بصورت موردی و باید گفت ایذایی انجام می شد ) ما بچه های سرایان، آیسک ، سه قلعه و فردوس دورانی داشتیم ، روزهایی که عملیات در پیش نبود و در حال استراحت بودیم ، بعدازظهرها ، همه در فضای بیابانی لشکر ( در اطراف مهاباد که بسیار مناظر جالبی داشت ) جمع شده و یک کتری بزرگ را با هیزم هایی که در وسط پادگان وجودداشت جوشانده ، ویک چایی زعفرانی نوش جان می کردیم و تا غروب دور هم می نشستیم ، سپس در نماز جماعت شرکت کرده و پس از آن به آسایشگاه خود مراجعه داشتیم ، که این هم از ابتکارات شهید رحیمی بود و باید گفت که یک صله رحم رفقاتی بوجود آورده بود . و گاهی برادر علی رحیمی به جهت شرکت در شناسایی مناطق عملیاتی با جمع سایر فرماندهان در این تفرج حضور نداشت ، ولی سفارش می کرد من نیستم ولی شما فردا درو بر هم جمع شویید . که این هم یکی از یادگارها این بزرگوار بود .




نظرات
ارسال یک نظر